چپتر ۸۸؛ فانوس ژن هون

281 61 33
                                    

ژائو یونلان با شنیدنش تقریبا گیج شد، شن وی و شنونگ......چرا نمیتونن زیر یه آسمون باشن؟
****

حس اون لحظه ی ژائو یونلان اینجوری بود که، روی سرش توسط ینفر با گونی پوشیده شده، و همینکه ازش رها شد، فهمید که بطور غیرقابل توضیحی تلپورت کرده.

جلوی چشم هاش اول سیاه شد، و بعد سفید، چشماش رو که باز کرد نمیدونست که کجاست، بهرحال که زیر وانگ چوعَن نبود، با دلهره زبانه ی شلاق رو به اطراف چرخوند و گشت، و یهویی، توی اون سفیدیِ گسترده که مرض برف کوری  رو براش توصیف میکرد، اون یه ظاهر تنهایی رو از پشت سرش دید، که تو فاصله ی دوری جلوی اون راه میرفت. (برف کوری اختلال دردناک قرنیه چشم بخاطر قرار گرفتن بیش از حد در معرض نور فرابنفشی که برف بازتاب میکنه. به برف کوری نورزدگی هم میگن که باعث درد چشم و از دست دادن موقت بینایی میشه.)

پاهای ژائو یونلان بلند بودن، و خیلی سریع دنبالش کرد، به وضوح دید که اون ظاهر یه پیرمرد کوتاه و نحیفه.

حتی اگه پیرمرد صاف می ایستاد، احتمالا هم تا بلندی قفسه سینه ی اون میرسید، پشتش مثل میگوی پخته خم شده بود، و یجور سبد با گنجایش زیاد پشتش بود که معمولا مردم ناحیه ی یونَن و گویی ژو برای اینکه بتونن حرکت کنن ازش استفاده میکردن، ژائو یونلان داخل سبد رو دید زد، داخلش خالی بود، و هیچ باری هم نداشت، ولی پیرمرد کاملا مثل این بود که یه چیز با وزن چندین هزار جین رو روی پشتش حمل میکنه، و طوری بهش فشار میاره که حتی سرش رو هم بالا نمیاورد، فقط میتونست با صورتی به سمت زمین و پشتی به سمت آسمون به سختی به جلو حرکت کنه.

ژائو یونلان دستش رو دراز کرد و سبد بزرگ رو با دستش گرفت، و یه جمله رو زمزمه کرد: "انقدر سنگینه؟"

قدم های پیرمرد درنهایت متوقف شدن، عرقی که روی پیشونیش جریان داشت رو پاک کرد، سرش رو بالا آورد و صورت سبزه و سالخورده ش رو به نمایش گذاشت، باعث میشد که آدم یاد پیرمرد توی نقاشی روغنی معروف «پدر» که آب رو نگهداشته بود بیوفته، اون به ژائو یونلان نگاه کرد، و یه لبخند خسته رو نشون داد: "بیا، باهام بیا."

"صبر کن، اینجا کجاست؟ شما کی هستی؟" ژائو یونلان اخم کرد و پرسید.

پیرمرد جوابی نداد، فقط سرش رو با پایین آوردن قایم کرد، مثل گاو پیر نری که دستگاه شخم زنی رو با تمام توانش میکشید و جلو میرفت، شونه ش بخاطر فشار سبد خالی که حمل میکرد عمیقا گود افتاده بود، خطوط گردنش یه جفت ترقوه ی چروکیده و ورقلمبیده رو نشون میداد.

"شما بودی که منو آوردی اینجا؟ اَی، این کارا واسه چیه، من خیلی سخت زنمو گیر آوردم، اونوقت حتی فرصت نشد یه جمله حرف بزنم، که وسط کاری دخالت کردن شما خرابش کرد."

Guardian (Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora