سرزمینی بدون نور، زندانی با بی حرمتی زیاد داره
***************************
صدای غرغرای دلخور وانگ ژنگ توی راهرو شنیده میشد: "چو شوژی، بهت گفته بودم، این کاغذای طلسمو که نیاز نداری باید جمع کنی، فردا که نظافتچی بیاد تو میزاری اون چطوری باهاشون سر و کله بزنه؟"
چو شوژی با تلخی و تنفر عمیق اخم کرد، گوا چانگ چنگ با دقت چهره و حالت اون رو سنجید، فورا حالت نگاه تازه وارد رو با شدت نشون داد، و مطیعانه دویید تا تمیز و مرتبشون کنه.
داچینگ ولی بدون کلمه ای از کنار اونا رد شد، مستقیما به داخل اون "دیوار" دفتر بخش تحقیقات جنایی وارد شد.
داخل دیوار کاملا یه دنیای دیگه بود، قفسه های چوب سخت کتاب ردیف به ردیف بودن، خیلی بلند، تقریبا به سقف میرسیدن، با یجور نردبون قدیمی، فاصله ی بین بالای قفسه ها و سقف، فقط انقدری فضای خالی گذاشته بود که یه گربه بتونه رد بشه، روی دیوار مروارید اژدهای دریایی بزرگی خاتم کاری شده بود، و تو تمام اتاق جوری بازتاب میکرد مثل اینکه روز باشه، ولی اصلا به ارواح که نمیتونستن تو معرض نور باشن صدمه ای نمیزد.( مروارید اژدهای دریایی سمبل قدرت الهی، قدرت شفا دهندگی، زندگی در تناسب، جذب کننده ی شانس، دفع کننده انرژی منفی. عکسش پایینه)
بین قفسه های کتاب بوی کتاب های قدیمی رو میفرستاد، رایحه ی جوهری که خیلی ساله رسوب کرده، ترکیب شده با بوی کپک لای صفحه های کتاب که خیلی وقت بود که نور خورشید رو ندیده بودن، نتیجه ی گذشت این همه سال,شهرت ادبی مرطوب و نم داری بود.
سانگ زن مشغول مرتب کردنشون بود، اون کلمه های زیاد هم سنتی و هم ساده شده بودن، اون اساسا چندتاشونو بلد نبود، ناچارا باید علامت روی قفسه هارو با عطف کتاب مقایسه میکرد، یکی یکی با جدیت مقایسه شون میکرد، اون خیلی آروم کار میکرد، ولی هیچوقت اشتباهی نداشت.( چینی دوتا فرم داره، سنتی و ساده شده، سنتی همونطور که از اسمش مشخصه فرمیه که قبلا ازش استفاده میشده و الان عملا منسوخ شده ولی خب تقریبا هنوزم یسری جاها استفاده میشه، تو سنتی تعداد ضربه های قلم خیلی بیشتره و کلا سختتر از فرم ساده شده ست، برای مثال فرم ساده شده ی این کلمه 們 توی فرم ساده شده میشه 们)
ژائو یونلان بعد از اینکه اون از درفش کوهستان و رودخانه بیرون اومد، به اون امتیاز دسترسی مخصوص تمام کتابخونه رو داد، و کار طبقه بندی کردنشون رو بهش سپرد، حقوقش مثل گوا چانگ چنگ بود، و یه کارمند معمولی محسوب میشد، وضع حقوق ولی کاملا خوب بود، بجز گوا چانگ چنگ که چک پول قرمز رنگی میگرفت، و سانگ زن که پول پیشکشی به مرده ی خیلی زیاد و عودای پیشکشی با کیفیت میگرفت.( درباره پولی که به مرده پیشکش میکنن که قبلا توضیح داده بودم عود هم همینطوره یه نوع خاصی از عود هست که معمولا همراه با پول کاغذی برای مرده میسوزونن.)
از وقتیکه بدنیا اومده بود این اولین کار شایسته ای بود که میگرفت، توسط کسی یه برده نبود که مثل حیوون فحش و کتک میخوره، همینطور توسط وفاداری کورکورانه ی کسی عزت و احترام نمیشد,که درعوض این رهبر دروغی تو دلش فقط به نابودی فکر میکرد__با اینکه این شغل خیلی دیر اومده بود، و سانگ زن تاحالا صد سال پیش مرده بود، ولی اون همچنان خیلی براش ارزش قائل میشد.
همراه با آدمی که دوسش داشت، با آرامش,و آزادی زندگی میکرد، این چیزی بود که درهرحال تمام زندگیش رو هم همش دوز و کلک میزد بازم نمیتونست بدستش بیاره.
دید که داچینگ اومده، سانگ زن با نهایت جدیت اون رو صدا زد: "دلام ، گربه." (چیزی که سانگ زن درواقع گفته از دو کاراکتر تشکیل شده که اولیش معنی کثیف و دومیش معنی گریه و فریاد میده)
داچینگ: "دلام، لکنتی."
سانگ زن گیج شد__وانگ ژنگ یه دختر مودب و آروم بود، و به اون فحش دادن رو یاد نداده بود، درنتیجه اون این کلمه رو نفهمید، مودبانه پرسید: "تکنتی چـ,چیه؟"
داچینگ با ذهن شلوغ پلوغی رو قفسه ی چوبی قدم گذاشت، با بی حواسی یچیزی پروند: "تکنتی معنیش میشه برادر خوب." (خب حقیقت امر اینه که اینی که نوشتمش تکنتی درواقع از دو کاراکتر تشکیل شده که یکیش معنی خالص و تمیز و اونیکی معنی پوست کندن و حفر کردن و اینچیزا میده)
سانگ زن سرش رو به بالا و پایین تکون داد، و یادگرفتنش رو نشون داد، زود بعدش با برق شوق گفت: "اُ، دلام، گربه تکنتی!"
داچینگ: "......"
سانگ زن: "گربه تکنتی، میهوای......میخوای چی بخونی؟"
داچینگ حتی مود اذیت کردنشم نداشت، روی قفسه ی بالای سر اون دراز کشید: "ژائو یونلان، رئیس ژائو دیروز کتابی که گرفته بود رو برگردوند؟ نشونم بده کدومه."
سانگ زن انگار که تو امتحان لسنینگ آیلتس باشه، صادقانه گوشش رو به سمتش کرد، مودبانه کامل به این "صدای ضبط شده" گوش داد، و از داچینگ خواست صبورانه سه بار دیگه تکرارش کنه، تا بالاخره یچیز قر و قاطی ای ازش فهمید، اون کاملا حس موفقیت داشت و یه لبخند گنده زد، از بالای چرخ دستیش یه کتاب که هنوز وقت نکرده بود توی قفسه بزارتش رو درآورد: "عو,عونه."
جلد کتاب دیگه کهنه شده بود، روی گوشه ش هنوزم از یکم قهوه که ریخته بود مرطوب بود__بدون نیاز به گفتنشم مشخص بود که کار کدوم مرد شلخته ایه، رو جلدش دوتا کلمه ی ترسناک «کتاب ارواح» نوشته شده بود، دیگه یکم پاره شده بود، و بطرز غیرعادی ای خیلی داغون بنظر میومد.
داچینگ جست زد، و از روی قفسه ی بلند پایین پرید، و روی چرخ دستی کوچیک سانگ زن فرود اومد، پنجه هاش رو روش کشید، تو صفحه ی کتابی که باز کرده بود سفید بود، و چیزی نبود.
تو قلب داچینگ سنگین شد، سطح تهذیب اون برای اینکار کافی نبود.
به یسری دلایل، اون این لحظه قدرتش با پیشرفتش تو یه دوره ی خاص غیرقابل مقایسه بود، حتی تغییر شکل دادن هم براش سخت بود(تو افسانه ها هیولاها و ارواح میتونن ظاهرشون رو تغییر بدن مثلا تبدیل به درخت آلو بشن یا مثلا مثل همون داچینگه تو سریال تبدیل به آدم بشن)، یعنی اون قابل مقایسه با ژائو یونلان این مرد معمولی که فقط بیست سی سال زندگی کرده بود نبود؟
این کلا چیز غیرممکنی بود.
مگه اینکه......روح اون آدم داشت به مرور ذره ذره بیدار میشد.
"من تاحالا این کتابو ندیدم." داچینگ با پنجه ش رو کتاب زد، ناغافل همونجا چرخید، دم خودشو دنبال کرد، "این کتاب از کجا اومده؟"
اون که نمیدونست، سانگ زن هم حتی بیشتر نمیتونست بدونه، گربه و روح مدتی با چشمای کوچیک و درشتشون به هم زل زدن، گربه ی سیاه آروم آروم سرش رو پایین آورد، احساس تحت فشار بودن کرد و از روی چرخ دستی کوچیک روی زمین پرید، به سمت بیرون رفت، حتی اشتهایی برای شیر جوش خورده و غذای گربه که مورد علاقش بودن هم نداشت.
اون نمیدونست "بیدار شدن" ژائو یونلان چیز خوبیه یا چیز بد، ولی اون تو دلش همیشه حس نا آرومی داشت.
ژائو یونلان زندگی الانش خیلی خوب بود، از یطرف زرنگ و از یطرف احمق، خوب میخورد و خوب میپوشید و بعدش که کاری واسه انجام دادن نداشت حتی به میل های شهوانیش فکر میکرد، راحت,با جریان باد موافق.
گربه سیاه یجورایی زمستون که میرسید، فقط میخواست دنبال یه لونه گرم بگرده و تمام روز یه چرت عمیق بخوابه، بیدارشه و یکم غذای باب میل حیوونارو بخوره، بنابر طبیعتش مسلما اون "ایده آل های بزرگ" آدمارو نمیفهمید، حالا این اربابش هرروز احمق بازی درمیاورد و میخندید، جوونی با چهره احمق و رفتار خیلی شاد، داچینگ احساس رضایت میکرد، و همش حس میکرد......که نمیخواد شاخه ی جدیدی از توی گره رشد کنه و دربیاد . (شاخه ی جدیدی که از گره درمیاد به مشکل و دردسر جدید و غیرمنتظره ای که پیش میاد اشاره داره)
ولی این شاخه درعوض تاحالا رشد کرده بود.
شن وی بزرگترین شاخه که از توی گره دراومده بود چشماشو بست، مستقیما به هوانگ چوعن رفت، حتی ارواح رها شده و ارواح تهذیب نشده توی هوانگ چوعن که خیلی سال بود خیس شده بودن,که خیلی وقت هم بود که نه غمگین بودن و نه شاد همه شون مثل خزه هایی توی یه موج بزرگ شدن، نتونستن طاقت بیارن و به دو طرف جدا شدن. (اینجا منظورش از هوانگ چوعن همون عمق عمیق هوانگ چوعنه که قبلا بهش اشاره کرده بودم و گفته بودن که فرستاده قاتل ارواح اونجا زندگی میکنه)
اون معلوم نبود که چه مدت طولانی ای رو غرق شده، بنظر انگار دیگه ته هوانگ چوعن رو میدید.
رنگ آب بتدریج تیره تر شد، زیرش بیشتر سیاه قیرتر بود، سیاهی بدن اون رو دربر گرفت، انگار که اون رو میکشید، یهو تمام اون رو در بر گرفت و داخل برد، دوباره پایینتر، و دیگه آبی نبود، ناحیه ای که احاطه ش کرده بود فقط یه سیاهی مرگبار و ساکت بود بود، اگه آدمی داخلش میرفت، خیلی سریع حس زمان و مکانش رو از دست میداد، و حس تنهایی ای جایگزینش میشد که تنها فرد زیر سرزمین زیره بهشته.
نه مسیر اومدن دیده میشد و نه مسیر رفتن، سرمای وحشتناکی بود، همینطور پوچی وحشتناکی هم بود.
اینجا قابل دیدن نبود,قابل شنیدن نبود,قابل بو کشیدن نبود,قابل چشیدن نبود، همینطور سرزمین پوچی حقیقی ای بود که حس هم نمیشد.
درنتیجه وقتی اون صدای غرش آروم صدای سکوت رو شکست، شمشیر شن وی تقریبا همزمان رو گردن طرف مقابلش کشیده شد.
تو تاریکی قدم هایی به اون نزدیک شدن، هفت هشت تا یوچو و یه فرستاده ی قاتل ارواح، اونا مثل هم اینجا متولد شده بودن، تو عمق اینجا، موجوداتی که تو بی نوری متولد شده بودن، همشون مثل هم با تاریکی سازگار بودن، برتری کسی هم توی مبارزه از کسی بیشتر نبود، فقط بسته به این بود که شمشیر قاتل ارواح سریعتره، یا دندونای تو دهن یوچوها تیز تر.
شن وی تو قلبش دلتنگ ژائو یونلان بود(همین الان پیشش بودی کهههه! پیششم که بودی ناز میکردیااااا! درهرحال الهی من قربون اون دلت برم😍)، نمیخواست با اونا زیادی درگیر بشه، توی تاریکی سه بار جاخالی داد، یوچوهای محتاط درنهایت روی امتحان کردن مبارزه تنظیم شدن، همشون به سمت اون پرتاب شدن، این زمان شن وی فریاد آرومی کشید، شمشیر قاتل ارواحه تو دستش افقی برید، سر بزرگ ردیف یوچوها زیرش مثل خورد کردن علف هرز سر بریده شدن(خوردکردن علف هرز سادگی و راحتیه کار رو میرسونه)، و رو تمام زمین غل خوردن.
شن وی اصلا تردید نکرد، به جنازه های روی زمین اهمیتی نداد، و یه لگد به یه سر زد، با قدمای بزرگش به جلو رفت.
معلوم نبود چه مدت گذشت، اون متوقف شد، شن وی از کنارش صدای ضعیفی شبیه ضربان آدم رو شنید.
"لشکر یین" احضار شده توسط کشتار لشکر یین درواقع اصلا لشکر یین بر مفهوم معمول نبود، اون ارواح خیلی کوچیک تحت کنترل دیفو، چطور جرعت میکردن به این جمله ی احضار به شدت وحشیانه و پر تکبر "بهشت زمین انسان خدا همه رو بکشید" جواب بدن؟
اونا درواقع از عمق تاریک هوانگ چوعن اومده بودن,مکانی بی نور و تاریکتر از دیفو.
اون اسب سوار اسکلتی زرهپوش فقط بازتاب توهمات آدمی بود که تو استفاده از جادو پا فراتر گذاشته بود، اونا دراصل فرمی نداشتن، حتی......اگه بخاطر خون و فلزی که ژائو یونلان بعنوان میانجی بکار برد نبود، حتی اگه اونا به سطح زمین صعود میکردن، تو نظر دیگران، احتمالا هم فقط یه دسته "یوچو" بودن. (اینجاست که باید بگیم وااااااات😐)
تو همچین وضعیتی، ژائو یونلان با عجله و بی احتیاطی لشکر یین رو صدا زد، بعد بطرز غیرمنتظره ای حتی تحت کنترل درآوردشون، اولا استعداد خدادادی اون زیاد بود، دوما احتمالا خوش شانس هم بود، شن وی هم طبقه پایین نگهبانی میداد، و اون موجودات جرعت نداشتن زیادی عجول باشن.
"سرزمینی بدون نور، زندانی با بی حرمتی زیاد داره" اون سالها که پنگو بهشت و زمین رو خلق کرد، و بین دو جهت پاکی و کثیفی فاصله قرار داد، در زمین بعنوان کثیفی، تمام مخلوقات نظم پیدا کردن، و هاویه شروع به از بین رفتن کرد، بعد چیزای کثیف زمین برای صدها میلیون سال ته نشین شدن، خارج از بهشت و زمین، همچین مکانی برای ذخیره ی کثیفی و جمع کردن پلیدی بوجود اومد. (ذخیره کثیفی و جمع کردن پلیدی رو جور دیگه ای هم میشه معنی کرد: پنهان کردن کثیفی، برای مخفی کردن فساد و تباهی. پناهگاه افراد پلید و پذیرش اعمال پست. کمک کردن و شریک جرم شدن تو اعمال خبیث.)
نیووا با گِل انسان رو خلق کرد، بخاطر اینکه اون خیلی بی صبر بود، منتظر نموند تا چیز های کثیف زمین پایین برن و تمیز بشه، با عجله با گل زمین انسان رو ساخت، درنتیجه قبیله انسانها طبیعی و ذاتی از گناه متولد شدن، ریشه ش از اینجا دراومد__و آدما با وحشیگری غریزی همراه با میل به نابودی متولد شدن. (نیووا یه الهه ی مونث نیمه مار بود، تقریبا مثل فویو تو سریال(تقریبا نه دقیقا!) توضیحات کاملش پایینه)
فرد مقدس بزرگ با پشیمونی، بعدش توی سرزمین بی نوری که به نام "بی حرمتی بزرگ" شناخته میشد، به زور جداشون کرد و مهر و مومش کرد. حالا، اون قفس مهر و موم کننده ی الهی باستانی خیلی وقته که شکسته بود، و از ریشه ش به یه شکاف غول پیکر پاره شده، ولی بعدش توسط شخصی دوباره مهر و موم و به زور بهم قفل شد، حالا مهر و موم اضافه شده ی بعدش هم تاحالا تو آستانه ی نابود شدن بود، گویی میِن خودش رو از شرایط سخت بیرون کشید و وحشیانه به بیرون و به دنیا فرار کرد، یوچو ها هم بیشتر و بیشتر بدنبالش فرار کردن.
شکاف نمیتونه بزرگتر بشه.
شن وی روی یه زانو زانو زد، در سکوت طلسم مهر و موم رو خوند، موقتا به آروم گرفتن مهر و موم اضافه کرد، صدای لرزش به تدریج آروم گرفت، و شکاف هم انگار با یه لایه مهر شده بود.
اون این لحظه با چهره ی عمیقی چرخید و خارج شد، معلوم نبود آرامش این لحظه میتونست تا چقدر باقی بمونه.
زمانیکه شن وی به دنیای انسانها برگشت، آسمون دیگه داشت بسرعت روشن میشد، اون تو آپارتمان کوچیک ژائو یونلان فرود اومد، اولش میخواست آروم ردای سیاهش رو دربیاره، نمیخواست با سروصدا ژائو یونلان رو از خواب بیدار کنه، یهو، چهره ش یخ زد، دستش رو جنبوند و برق رو روشن کرد__توی خونه یه روح هم دیده نمیشد، تختی که اون صبح مرتب کرده بود کنار تخت همچنان مثل قبل دست نخورده بود، و ردی از کسی روش نبود.
ژائو یونلانی که تمام شب رو برنگشته بود روبروی تپه ی تدفین پالتوش رو محکمتر کرد، ماشینو خاموش کرد و پیاده شد.
وقتی شن وی به اون اشاره کرد که گوا چانگ چنگ روی شیشه پنجره عروسک رو دیده، ژائو یونلان سرنخی رو که اون نگفته بود رو شنید__اون زمان که اون یهو با هویت شن وی همدیگه رو ملاقات کردن، احتمالا هدف اصلی اون نبود، و به احتمال خیلی زیاد ینفر برنامه ریزیش کرده بود.
ژائو یونلان باور داشت، اگه خودش انقدر سمج نبود، شن وی قطعا از اون مخفی میشد، اگه خود اونم خبر داشت، اون موقع نیازی به این نبود که گوا چانگ چنگ بگه یه عروسک دیده، حتی اگه اون ظاهر واقعی فرستاده قاتل ارواح رو هم میدید، شن وی هم نمیومد جلوی اون ظاهر بشه__میذاشت که گوا چانگ چنگ هرچی دیده رو فراموش کنه واقعا خیلی ساده بود.
ژائو یونلان دوباره بعد از اتفاق ساعت آفتابی تناسخ رو یادش اومد، اون زمان اون دنبال فرستاده قاتل ارواح به خونه ی لی چین رفته بود، و جمله ای بالای ساختمون شنید__"و عمدا اون رو فرستاده و جلوی تو آورده"، کیو آورده؟ معنی این چیه؟
اگه ارباب یوچو گویی میِن بوده، اون گویی میِن برای چی به هزار و یک روش اون و فرستاده ی قاتل ارواح رو به سمت هم هدایت کرده؟
ولی زیر پای درفش کوهستان و رودخانه، ژائو یونلان حس میکرد اون گویی میِن با اینحال تمام مدت با یجور چیزی فرستاده ی قاتل ارواح رو تهدید میکرد، درعوض قصدی که خودش میدونست رو هم فاش نکرد، تو مقایسه، بجاش اینکه یین چای فرستاده ی دیفو که کتاب با جلد چرم سیاه رو به اون فرستاد تلاش ساعیانه ی بیشتری بود.
ژائو یونلان حس کرد رو سطح زمین دنیای انسانها ایستاده، و زیر پاش انگار یه گرداب عظیمه، که داخلش دستای بیشمار درهم پیچیده ای هستن، که به سمت اون میومدن، و اون رو به سمت داخل میکشیدن، هرکدومشون انگار که قصد خودشونو داشتن، و چهره همه شون با یه لایه مه پوشیده شده بود.
ژائو یونلان سرش رو بالا آورد، یه دسته فانوس شبح رو روی نصف کوهستان دید، نور سردی ساطع میکردن، مثل یه جفت چشم شوم تو صحنه ی شب، نه دور و نه از نزدیک به اون زل زده بودن، قدمای اون متوقف شدن، اون فانوسای شبح هم بدنبالش متوقف شدن، انگار که برای اون مسیر رو هدایت میکردن. ژائو یونلان دنبالشون کرد، به آرومی وارد قبرستون بیرون روستای غربی مِی شد.( فانوس شبح مربوط به افسانه ژاپنی ایه که بهش میگن "اونیبی" یجور نور شبح جَوی. بنابر باورای مردم اونا اشباحین که از اجساد حیوونا و آدما متولد میشن. اصولا رنگشون آبیه ولی یسریاشون هستن که قرمز زرد و نقره آبی دیده میشن. معمولا تو جنگلا قبرستونا و دشتا پدیدار میشن.)
معلوم نبود کی مه شروع به بلند شدن کرد، مه غلیظ و غلیظتر شد، کمتر از یک متر فقط قابل دیدن بود، تو مه پراکنده ی سفید، انگار فقط فانوسای شبح مبهم که دور نبودن مسیر مقابل رو هدایت میکردن.
هوا هم مرطوب شده بود، گهگداری قطره های شبنم روی صورت اون جا میگرفتن، سرمای ترسناکی بود.
گاهی صدای آه کشیدن شاید آروم و شاید محکم به گوشش میرسید، مثل ارواح بیشماری که تو عمق جنگل پژمرده ای میپلکیدن، ژائو یونلان به کنارش نگاه نکرد و به جلو رفت__اونا حتی اگه کارای شیطانی نمیکردن، کارای خوب هم نمیکردن، اونا تو دنیای انسانها شناور بودن، وارد تناسخ نمیشدن، همه شون گریه میکردن، و همه حس میکردن در حقشون بی عدالتی شده.
تو دنیا چندتا آدم از مردنشون واقعا راضی و خوشحال بودن؟
ژائو یونلان تو مه غلیظ رفت، گوشه ی پایینی پالتوی خاکستری تیره ی بلندش که روی مسیری که میرفت کشیده میشد، مه سفید و دستایی که از توی قبرستون دراز شده بودن همشون نتونستن طاقت بیارن و عقب کشیدن، هیچ روح تنها وسرگردونی جرعت نزدیک شدن به اون رو نداشت.
فوری بعدش، نیمه شب توی قبرستون حومه، صدای گریه کردن از همه طرف بلند شد، ژائو یونلان درنهایت بی صبر شد، قدماش متوقف شدن، اون با روش ساده و بیرحمانه کف دستش رو باز کرد، کاغذای زرد طلسم با شعله های قوی روشن شدن، صدای گریه یهو تبدیل به صدای جیغ کشیدن شد، سایه های بیشمار و مبهم برای عقب نشینی تقلا کردن، اون مه سفید انگار که اشتعال پذیر بود، یهو روشن شد، مثل اژدهایی آتشین، از تو کف دست اون به بیرون پرتاب شدن، در کسری از ثانیه تمام مه سفید قبرستون پاک و تمیز شد.
"اگه حسابرسی به بی عدالتی میخوایی، باید برین طبل صدای شکایتو واسه ده دالان یاما بزنین، واسه من گریه و ناله کردن چه جذابیتی داره؟" چهره ی اون سنگین و جدی بود، سرش رو بالا اورد و به روبروش خیره شد، اون فانوسای شبح دیگه ناپدید شده بودن و دیده نمیشدن.
شب سرد و مرطوب، و آسمون پر ستاره و صاف.
تربیع آخر ماه از وسط آسمون آویزون بود، باد خشک و سرد مثل یه خنجر، پوست صورت اون رو میخراشید، ژائو یونلان شال گردنش رو بالا کشید، تقریبا فوری نصف صورتشو پوشوند.( یا چارک آخر ماه. 22ام یا 23ام ماه قمری وقتی خورشید و زمین به هم متصل میشن و زمین تو زاویه درست از خط ماهه، ماه یه فرم Dشکل میگیره)
تو این لحظه، صدایی از کنار اون بلند شد، انگار لحظه ای دور و لحظه ای نزدیک بود، دوباره مثل یجور صدای گرفته ی شکافنده، خوند: "آخرین تربیع ماه، در قبرستان، فانوسای اشباح مسیر را به سمت نگرانی روح کینه هدایت میکنند، جریان باد بیشه زار، فلوت بامبویی که اسکلتی در آن میدمد، روباهی که پوست انسان را شکافته و دغل بازی میکند. پیرمردی با انگشتانش برای شما میشمارد، لطفا جناب به من گوش فرا دهید، سر تازه ی انسان معاوضه با نقره، تمام پوست زیبارویی معاوضه با طلا، دو سه جین چربی از بدن جسد صد روزه، معاوضه با نیمه ی عمری پر از شادی و افتخار برای شما، اگر سه روح غیرفانی و هفت روح فانی ارزانی شود، در بازگشت کثیفی به کثیفی و پلیدی به پلیدی از شما حفاظت میشود، و قصاب تمام زندگی فضیلت را روشنگری میکند."
اون صدا مثل ناخنی بود که روی شیشه کشیده میشد، باعث میشد آدم بطرز غیرقابل بیانی پوست سرش مورمور بشه.
_____________________________
مروارید اژدهای دریایی:
نیووا:همونطور که گفتم نیووا یه الهه ی مهم بود که کارای زیادی هم کرده، درباره ی کارایی که کرده اشاره ی مختصری میکنم و زیاد روشون مانور نمیدم چون تو خود کتاب قراره بهشون اشاره بشه و اگه بازم چیزی برای توضیح دادن بود همونجا توضیحش میدم پس فقط یسری چیزای کلی رو میگم تا فقط بشناسینش. نیووا یه برادری به اسم فوشی داشت که شوهرش بود! نه اشتباه نکردین برادرش شوهرش بود! نیووا انسان رو خلق کرد و بعدا با فوشی هشت تریگرام رو بافتن. تو زمانیکه بخاطر گونگ گونگ خدای آب یه حفره تو آسمون یا همون بهشت بوجود اومد نیووا از سنگی به اسم سنگ پنج رنگ استفاده کرد و سوراخ آسمون رو وصله زد. برای تعمیر ستون های آسمون یا همون بهشت پاهای یه لاکپشت عظیم الجثه رو قطع کرد و ازشون استفاده کرد. میگن سنت ازدواج و این چیزا هم از همین نیووا و فوشی آغاز شده
ESTÁS LEYENDO
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...