چپتر۷۴؛ قلموی فصیلت و شایستگی

377 78 157
                                    

جواب اون که نیومد، شن وی نتونست درنهایت تحمل کنه و در حموم رو باز کرد
*****
گویی میِن که رفت، شن وی یوچوهای قله ی کونلوئن رو کاملا پاکسازی کرد، دوباره به یه چشم برهم زدن، اون دیگران، بدون هیچ استثنائی میدونستن که توی شرایط حساس چطور رفتار کنن، و دیگه کاملا ناپدید شدن. فقط کله گاوی و صورت اسبی یطرف به پشتیبانی قاضی مونده بودن، که از دور به اون نگاه میکرد، باز انگار حرفی داشت، و باز انگار جرعت نداشت بره، شن وی به داچینگ دستش رو دراز کرد، و خلاصه گفت: "من همراهت برمیگردم."

داچینگ روی شونه ی اون پرید، درواقع هیکل شن وی با ژائو یونلان مثل هم بودن، شونه هاش پهن تر از اون نبود، و همینطور باریک تر از اونم نبود، ولی ایستادن روی شونه ی فرستاده ی قاتل ارواح، اون همش حس میکرد که خیلی معذب کننده ست، ناچارا خودش رو به یه گلوله گربه ی سیاه جمع کرد، و با پنجه ش با تمام قدرتش لباس اون رو گرفت.

قاضی تازه انگار جرعتش رو جمع کرده بود، و به سمت اونا گفت: "سرورم......"

شن وی شمشیر قاتل ارواح رو کنار گذاشت، قدم هاش بدون مکث بودن، و با چهره ی بی تفاوتی گفت: "گمشو، مجبورم نکن دهنمو برای زدن حرفای ناپسند باز کنم." (ووش بخورمت که^~^)

آسمون درنهایت روشن شد، و نورِ با تاخیر خورشید به پایین تراوش کرد.

وقتی شن وی تو آپارتمان کوچیک ژائو یونلان برگشت، دیگه بعدازظهر شده بود، تمام کانال های تلویزیونی تصویر عجیب صبح رو توی میان برنامه هاشون نشون میدادن، هیچکدوم از شبکه های بزرگ خبری موضوع دیگه ای برای پخش کردن نداشتن، همه بلااستثنا از همه ی کارشناساشون دعوت کرده بودن بیان تا هرکدوم چیزی که توش خوب بودن رو به نمایش بذارن، و یه مشت مزخرف بگن.

شن وی درعوض فقط یه کار میکرد__تو ورودی منتظر بود.

دم در منتظر بودن اون واقعا دم در منتظر بودن بود، یه کاناپه ی کوچیک رو به جلوی ورودی جابجا کرده بود، و بعد بیحرکت اونجا نشست.

داچینگ ساکت روی پنجره چمباتمه زده بود، خودش رو مثل یه گربه ی دکوری کرده بود، و تظاهر میکرد که وجود نداره.

این نشستن تا سه چهار ساعت طول کشید، در نهایت وقتی که خورشیدِ بعد از ظهری بسرعت به سمت غرب حرکت کرد، گوشی شن وی که روی میز رهاش کرده بود چندبار پشت سر هم ویبره رفت.

شن وی اولش واکنشی نشون نداد، مدتی بعد تازه یادش اومد برداره و نگاهش کنه، این به سادگی، کاملا مثل یه آدمی بنظر میرسید که یهو "زنده" شده.

بعد از اینکه روشنش کرد، توش سه تا اس ام اس پشت سر هم اومده بود.

اولی: "بالاخره سیگنال دارم، چیزی نشده، من یکم دیگه برمیگردم خونه."

یه دقیقه بعد دومی: "فاک، فرمانده م زنگ زده بود، شب یه مراسم شامه که باید برم و تو شام همراهیش کنم، تازه دیدم، نیاز نیست منتظرم بمونی."

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora