چپتر ۷۶؛ جد داهوآنگ

431 72 19
                                    

اون روز که ژائو یونلان وارد داشنمو شد، قطعا تنها چیزی که بدست آورد اصلا قلموی فضیلت و شایستگی نبود
*****

اون روز که ژائو یونلان وارد داشنمو شد، قطعا تنها چیزی که بدست آورد اصلا قلموی فضیلت و شایستگی نبود.

داشنمو و کوهستان کونلوئن باهم مرتبط بودن، بالا و پایین پنج هزار سال رو تحمل کرده بود,از زمان گذشته و ابتدای تاریخ، ژائو یونلان تمام مسیر رو به داخل رفت، حس میکرد که انگار وارد بُعد جدیدی میشه، سرش رو چرخوند تا چیزی رو لمس کنه، اما پوسته ی درخت از وقتی وارد شده بود دیگه قابل لمس کردن نبود، به جلو رفت، و بازم بنظر میرسید محدوده ی بزرگی رو نمیبینه.

نوری اطرافش نبود، هوا هم جریان نداشت، تاریکی مطلق بود.

اون چشماش رو باریک کرد، به دوردست خیره شد، و درنهایت، توی تاریکی متوجه سوسوی کمی از یجور نور شبتاب شد، نزدیکتر شد و نگاه کرد، اندازه ی قلموی فضیلت و شایستگی دیگه درحد یه قلموی عادی کوچیک شده بود.

ژائو یونلان دستش رو دراز کرد تا بگیردش، و بطرز غیرمنتظره ای گرفتن اون تو کف دستش هیچ انرژی و وقتی ازش نگرفت، اون شگفت زده ابروش رو بالا انداخت، و متوجه شد که این انگار یجورایی زیادی آسون بوده. ولی قلموی فضیلت و شایستگی نیروی جاذبه ای داشت، که اون رو به سمت جلو میکشید.

از لحاظ منطقی، ژائو یونلان خودشم میدونست که باید همراه با قلموی فضیلت و شایستگی برگرده، ولی اون نتونست طاقت بیاره و توسط اون چیز کشیده شد.

تا وقتی قلموای که تو دستش بود آروم گرفت، اون دیگه موفق شد تا ژائو یونلان رو کاملا داخل بکشه.

اون نمیدونست که چه مدت توی تاریکی بوده، تمام وسایل روشنایی همراهش,هیچکدومشون کار نمیکردن، ژائو یونلان هیچکار دیگه ای نمیتونست انجام بده، و ناچارا روی زمین نشست و به آرومی منتتظر موند.

عزمش رو جزم کرد، نه از تاریکی میترسید و نه از محبوس شدن، این مکان قطعا انقدری نبود که تو یه مدت کوتاه اونو دچار تاثیری بکنه، ولی محوطه ای تاریک که نمیشد محدوده رو پیدا کرد، درهرحال به آدم حس خوبی نمیداد. اما تاریکیِ اینجا درعوض بشدت خاص بود، آدم داخلش که بود، یذره هم نگران نبود که نتونه بره بیرون، بلکه حتی یجور توهم بوجود میومد که باید اینجا با آرامش بخوابه.

ژائو یونلان داخلش نشست، و خمیازه کشید، یجور خواب آلودگی غیرقابل توصیف داشت.

تو این زمان، صدای ترک خوردن کنار گوشش بطور ناگهانی به صدا دراومد، هنوز فرصت نکرده بود که تشخیص بده اون چیه، که صدای خیلی بلندی شنید، و تمام اون فضای تاریک توسط لرزشی خرد شد، و همراه باهاش نور ضعیفی رد شد، ژائو یونلان از جا پرید، و ده قدم عقبگرد کرد، دوباره سرش رو بالا آورد، نور وسیعی وارد شد، اون نتونست طاقت بیاره و چشماش رو جمع کرد، یه تبر تاریکی رو شکافت، و صدای بلند غرش و ترکیدن از عمق دل زمین به گوش رسید، شکاف بزرگ و بزرگتر شد,گسترده و گسترده تر، و به دوقسمت جدا شد.

Guardian (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt