یجور نور خیلی آشنا......اون حس میکرد انگار یجایی دیدتش
*****************
شن وی چند ثانیه بی حس ایستاد، خیلی آروم دستشو دراز کرد، و تو نور تابناک ظهر که خورشید تو آسمون بالا رفته بود، جلوی ژائو یونلان تکونش داد.
حالت نگاه پخش و پلا و گیج ژائو یونلان یذره هم تغییر نکرد، و به حرکت اون واکنشی نداشت، قلب شن وی فشرده شد.
اون که هیچ صدایی ازش درنیومد، ژائو یونلان فورا فهمید یچیزی اشتباهه، اون نیمه خودآگاه سرش رو به پهلوش چرخوند: "شن وی؟"
ژائو یونلان ابروهاش رو تو هم کشید، یهو دستشو دراز کرد، دقیق و بدون اشتباه دست شن وی که جلوی صورت اون تکون میخورد رو گرفت، انگار که انتظارشو داشت که طرف مقابل این حرکت رو انجام بده، دست شن وی مثل یه ظرف چینی یخ بود، ژائو یونلان مدت کوتاهی رو ساکت موند: "اُ......پس مشکلی واسه چشمام پیش اومده؟"
چشماش نمیدیدن، نگاه ژائو یونلان جایی رو پیدا نمیکرد که روش قرار بگیره، و همه طرف بیخودی میرفت و میچرخید، بنظر گیج و خیلی غیرعادی بود، شن وی یهو مشتشو محکم کرد، صداش رو تا جایی که میتونست پایین نگه داشت: "من فورا میبرمت بیمارستان."
تو مسیر ژائو یونلان خیلی غیرعادی ساکت بنظر میرسید، تقریبا حتی یه کلمه هم نگفت، همینطور معلوم نبود که به چی فکر میکرد، فقط موقع پیاده شدن از ماشین و راه رفتن، گهگداری ظاهرش یکم گیجی رو نشون میداد.
آدمای نرمال که یهویی بینایی شون رو از دست میدادن واسشون مسئله ی بشدت دردناکی میشد، وقتی راه میرفت اون به سختی میدونست باید کدوم پاش رو بلند کنه، همش نمیتونست طاقت بیاره و هرچیزی رو که دستش بهش میرسید رو میگرفت__حتی با اینکه شن وی دست اون رو میکشید.
اون حتی یسری وقتا سردرنمیاورد شن وی اونو به کدوم سمت میکشه و میبره، مخصوصا وقتی که میپیچیدن.
آدمای دیگه که معمولا دیدشون خوب نیست ارگان های حسی دیگه شون تیز میشه، ولی اون براساس تمرین ناخودآگاهانه و عادت کردن طولانی مدت بوجود میاد، آدمی که دیدش رو یهویی از دست میده بجاش از حد معمول خیلی کندتره، اون نمیتونست طاقت بیاره و بیش از حد به چیزایی که میشنید توجه نشون میداد، همینطور وضعیتی که نمیتونست ببینه، برای مدتی سخت بود که قضاوت کنه صداهایی که میشنید صدای چی هستن، و چون تعادلش هم ازش تاثیر گرفته بود، اون حتی مدتی طول میکشید تا به کشیده شدنش به سمتی واکنش نشون بده.
معلوم نبود ضربه ی دست گویی میِن خیلی محکم بود، یا بدن اون آسیب دیده بود، که شن وی حس میکرد چهره ی اون زیادی رنگ پریده ست. ژائو یونلان انگار نسبت به این مسئله ی یهویی نابینا شدنش خیلی زیادی خونسرد و آروم بود، نه وحشت کرده بود، همینطور خبری از غرغر نبود، اما چهره ش هیچ احساسی نداشت، و ابروهاش برای تمرکز و به سختی حس کردن تو هم کشیده شده بودن.
درواقع شن وی میدونست، ژائو یونلان وقتای عادی هم همچین حالتی داشت، فقط وقتی میفهمید دیگران بهش نگاه میکنن، اون فورا چهره ش رو تغییر میداد......و حالا اون نمیدونست که دیگران دارن نگاهش میکنن یا نه.
چهره ی شن وی یهو محزون شد، تقریبا ردی از عصبانیت بین ابروهاش نشون داده میشد، دستش که به حرکتای اون کمک میکرد درعوض حتی بیشتر نرم و آروم بود.
کارکنای بیمارستان تقریبا با ترس و لرز از دستای اون ژائو یونلان رو تحویل گرفتن، همش حس میکردن پشت اون ظاهر اون مرد با نزاکت عینکی، یجور فرد که توی فیلما به بودا احترام میذارن و تمرین گیاهخواری میکنن,از اعضای سازمان جرم و جنایت کم حرف که چاقو رو تو دستشون بالا میبرن و ضربه میزنن.
چشمای ژائو یونلان بطرز غیرمنتظره ای هیچ مشکلی نداشتن، هیچ صدمه ای، و حتی بیشتر هیچ تغییر آسیب شناسی ای، ولی اون نمیتونست ببینه__دکترا هم خیلی تعجب کردن، و بعد از بیشتر از نصف روز چرخوندن اون، دکترا تا جایی پیش رفتن که بصورت مبهم سر در بیارن، که شاید کوری کوتاه مدت و بخاطر مسئله ی روانی باشه، و به اون پیشنهاد دادن بره یه روانپزشک رو ببینه.
وقتی اونا از بیمارستان بیرون اومدن، دیگه تاریک شده بود، ژائو یونلان بالاخره مثل سوسکه جون سخت، اون با سرعتی که آدم رو غافلگیر میکرد خودش رو با زندگی یه آدم کور مطابقت داد.
وقتی ژائو یونلان از بیمارستان بیرون اومد دستشو دراز کرد و اونو گرفت، دهن وا کرد و گفت: "باید تاریک شده باشه."
شن وی میترسید که اون حرف نزنه، با خودش فکر کرد که اونو به بیشتر حرف بکشه، فورا پرسید: "چطور میدونی؟"
ژائو یونلان گفت: "حس کردم هوا یکم مرطوب شده، و همینطور سرد، خورشید باید غروب کرده باشه."
شن وی در ماشین رو باز کرد، با یه دستش کمک کرد و اونو گرفت، و یه دست دیگه ش رو بالا برد و رو سقف ماشین مانع شد، مبادا که سر اون بهش بخوره، دوباره خم شد و بجای اون کمربند ایمنیش رو بست، و وقتی بلند شد، سرش رو به کنارش چرخوند، همون لحظه رو صورت اون لبخند دید، شن وی پرسید: "چرا لبخند میزنی؟"
ژائو یونلان: "من داشتم فکر میکردم، یه روزی اگه من پیر شدم و تبدیل به یه احمق شدم، و تو هنوزم میخوای همینجوری بهم رسیدگی کنی، چی میشه اگه من حتی آدمارو هم نشناسم، باید چیکار کرد اگه دهن وا کنم و تو رو ددی صدا کنم؟"
شن وی: "......"
با اینکه از دیدن لبخندای بیشتر رو صورت ژائو یونلان خوشحال بود، ولی شن وی بعضی وقتا هنوزم روحیه شاد و سرگرم کردنای عجیب اون رو خیلی سخت بود تا درک کنه.
ژائو یونلان مدتی تصور کرد، و یهو خندید، دستش رو بی مقصد برای گرفتن تو هوا دراز کرد، شن وی رو صندلی راننده نشست، و دست اون رو گرفت، ژائو یونلان یکم اونو تکون داد: "اَی، اگه من ددی صدات زدم حق نداری جواب بدی آ، حق نداری از فرصت احمق بودنم استفاده کنی و ازم سو استفاده کنی."
شن وی طاقت نیاورد: "اگه احمق بشی خوبه."
"چی؟" ژائو یونلان تظاهر کرد که از ترس رنگش پریده، و به یقه ی خودش چنگ زد، "تو میخوای باهام چیکار کنی؟ ببندیم و عشق ممنوعه ی زوری رو بازی کنی؟" (کثافط 😂 میخورمت😂)
شن وی پلک زد، میدونست اون چرت و پرت میگه، و هنوزم بطرز غیرمنتظرانه ای نتونست طاقت بیاره و بدنبال این حرفای اون یلحظه تصور کرد.
شنید ژائو یونلان چندتا خنده ی گستاخانه کرد، ادامه داد و گفت: "درواقع من فکر میکنم اینم میتونه باشه."
شن وی: "......"
وقتی ماشین شروع به حرکت کرد، ژائو یونلانی که نصف روز رو درونگرا بود نتونست جلوی خودشو بگیره، نمایش یه بچه ی عقب مونده ی زیادی سرخوش رو شروع کرد.
لمس کردنای اون به دکمه ی تنظیم جای صندلی رسیدن، یلحظه پشتی صندلی رو دراز کش میکرد، یلحظه دوباره صافش میکرد، یلحظه جلو یلحظه عقب، مثل یه میمون احمق تازه بدنیا اومده توی ماشین همه جا رو دست میکشید، هنوزم گهگداری به شن وی پیشنهاداش رو ارائه میداد، "اَی نمیخواد بهش اشاره کنی، ندیدن هم خیلی چیز سرگرم کننده ایه، مرکز شهر یه مرکز تجربه ی تاریکی داره، هزینه بلیط ورودیش چهل تاست، من اینبار چهل یوآن پولم رو پس انداز کردم." (یوآن واحد پول چین)
شن وی جوابشو داد، با بی میلی بدنبال اون گوشه های لبش رو بالا کشید، یذره هم نمیتونست بفهمه این چه چیز خوبی که به خودش افتخار کنه داره.
شن وی پایین خونه ی ژائو یونلان پارک کرد، مختصر گفت که برای یلحظه همینجوری وول نخوره، درنتیجه همینکه ماشین رو متوقف کرد، سر چرخوند، و فهمید ژائو یونلان خودش رفته تو خیابون، مستقیم مثل کورکورانه روی ستون چوبی راه رفتن تمرین میکرد رو یه خط صاف راه بره.
خط صافش پیوسته بود، ولی اون داشت صاف و پیوسته به تیر چراغ برق میخورد.
......این یاروی بی عرضه لذت میبرد از اینکه خودشو تو دردسر بندازه.
شن وی قبل اینکه اون خودشو بکوبونه و غش کنه سریع گرفتش، از کمر ژائو یونلان رو توی بغلش گرفت، و اون رو بلند کرد، دنده های ژائو یونلان درست روی شونه اون چفت شدن.
احتمالا وسط هوا تکون خوردن تو شرایط کور بودنش خیلی زیادی تحت تاثیر قرار داده بودش، و وقتیکه شن وی اون رو روی زمین گذاشت، ژائو یونلان بطرز غیرمنتظره ای همچنان شاد بود و سوت میزد.
"من متوجه شدم که حس تعادلم بد نیست، من الان یه خط صاف رو راه میرم." ژائو یونلان گفت، زود بعدش صدای اون آروم شد، "شاید من هنوزم بتونم......"
بتونه چی، شن وی نشنید، ولی دید که اون انگار لبخند ملایمی زده.
شن وی به بازوی اون زد، و خم شد: "جلو راه پله س، راه رفتن سخته، من کولت میکنم بالا."
ژائو یونلان کنار وایساد لبخند زد و حرفی نزد.
شن وی سرش رو چرخوند، با گرمی پرسید: "چیشده؟ بیا."
ژائو یونلان دست اون رو لمس کرد، به آرومی گرفتش، و بعد بالا آوردش، سرش رو پایین آورد و پشت دست اون رو بوسید: "چجوری میتونم بزارم کولم کنی، خیلی سنگینم، اگه بخاطر فشار بهت صدمه بزنم باید چیکار کنم؟"
شن وی: "......"
اون احتمالا هنوز متوجه نشده بود، که دیشب کی بود که اونو بغل کرد و برگردوند.
ژائو یونلان بعد تموم کردن این حرفش، آروم آروم به جلو رفت، اگه اون تو راه پله دستشو دراز نمیکرد و با پاش لگد نمیزد، شن وی تقریبا فکر میکرد که بینایی اون برگشته.
دید که اون سینه ش رو جلو داده سرش رو بالا آورده و بدون مانع به طبقه بالا میره، فاصله ی هر قدمش اساسا مثل هم بود، تمام مسیر رو تا ورودی آسانسور رفت، روی دکمه رو لمس کرد، و فشارش داد، به پهلو شد، و منتظر شن وی موند.
شن وی عمدا قدم هاش رو سنگین کرد: "تو چطور میدونی آسانسور اینجاست؟"
ژائو یونلان با پررویی قمپز درکرد و گفت: "همچین آدمی مثل من که انقدر چشماش تیزه که ریختن کرک حیوونا رو ببینه ( تیزبینی و دقت زیاد به جزئیات)، نباید جایی که توش زندگی میکنمو بشناسم؟ طبقه چندتا پله داره، از ورودی راهرو کلا چند قدم برم تا به آسانسور برسم، اینارو بدون نیاز به چشم و دیدنم میدونمشون."
شن وی میدونست که اون داره چرت میگه، که میدونه حتی راه پله چند قدمه__اون اگه یه مدتی رو بالا پایین نمیکرد و همه چی رو بهم نمیریخت، حتی لیوان چاییش و دمپاییاشو نمیتونست پیدا کنه.
حتما وقتی ظهر با اون از پله ها پایین میرفت، اون تو سکوت به ذهنش سپرده بودشون.
احتمالا شخصیتش باعثش بود، که مهم نیست چی پیش بیاد، ژائو یونلان همش این حسه "هیچ چیز بزرگ و جدی ای نشده" رو میداد، بعضی وقتا حتی دیگرانم تو قلبشون میدونستن که این مسئله ی بزرگیه، و بازم نمیتونستن طاقت بیارن و از رفتار اون تاثیر میگرفتن.
اون همچین آدمی بود که درحد مرگ حفظ ظاهر میکرد.
ژائو یونلان همینکه در رو باز کرد و به داخل قدم برداشت، صدایی از زیرپاش به گوشش رسید: "جرعت داری با پای گندالت روی دم عالیجناب قدم بردار، و قطعا میمیری."
"داچینگ؟"
ژائو یونلان خم شد، و لمسش کرد، داچینگ فورا متوجه چیز اشتباهی شد، از دست اون بالا رفت، روی شونه ش ایستاد و با دقت تماشا و بررسیش کرد، بعدش پرسید: "چه بلایی سر چشات اومده؟"
ژائو یونلان از یطرف با لمس کردن دنبال مسیرش توی خونه میگشت، از یطرف با بی حواسی گفت: "مهارتام فریز شدن."
شن وی اونو کشید و متوقفش کرد: "مراقب باش."
ژائو یونلان تقریبا داشت به قاب در میخورد.
داچینگ یکه خورد، از روی بدن اون جست زد، و روی مبل پرید: "جریان چیه؟"
فورا بعدش اون خواسته یا ناخواسته به شن وی نگاهی انداخت، که مفهومش سوالای زیادی داشت__از وقتی شن وی دیگه با اونا به خیابون شماره 4 گوانگ مینگ رفته بود، داچینگ هم به سادگی این واقعیت که اون یه گربه ی سخنگو بود رو پنهان نکرد.
شن وی فورا گفت: "اشتباه من بود."
ژائو یونلان نمیدونست که بخنده یا گریه کنه: "سر چه کوفتی آخه تقصیر توعه؟"
اون دستشو دراز کرد و هوا رو لمس کرد، داچینگ به دست آویزون اون وسط هوا نگاه کرد، ناچارا چهره ش رو جدی کرد,چشماشو یه وری کرد، با حالت چهره زورکیه "ارباب با دیدنت برات تاسف میخوره و بهت احترام میذاره"، سرش رو کج کرد و به بغلش چرخوند، و توی کف دست اون مالوندش.
ژائو یونلان لبخند زد، با مفهوم مبهمی گفت: "نگران نباش، احتمالا هم بدشانسی جاییه که خوش شانسی بهش تکیه زده ."( اصطلاحه، یعنی هیچ خیری بدون مصیبت رخ نمیده)
حرفش که تموم شد، با لمس کردن دنبال مبل گشت و نشست، از تو جیبش یه سیگار درآورد، و با خودنمایی به سمت داچینگ دستشو دراز کرد: "من نمیبینم، واسم روشنش کن."
داچینگ: "......"
مدتی گذشت، اون تو سکوت خودشو تبدیل به یه گلوله ی خز کرد، پشت بهش کرد و رفت، و اونو نادیده ش گرفت.
شن وی دست اونو گرفت، با صدای "کادا" سیگار اونو روشنش کرد، و زیرسیگاری رو به کنار دست اون هل داد.
"دیشب من با یه گابلین کوچولوی کلاغ ملاقات کردم،" ژائو یونلان فکر کرد، ماجرای دیشب رو بصورت خلاصه و انتخابی تعریف کرد، بعد بصورت خودکار با بی اهمیت بودن به یه چیز ویژه گفت، "اون حتی یچیزی بهم گفت......مم، نمیدونم چیه کجای دریای غربی، باز نمیدونم چی چیه دریای شمال، نمدونم چقدر فاصله از ساحل، بعدش از چیزایی که شنیدم زیاد سردرنیاوردم، احتمالا یه کوهستان رو میگفت."
داچینگ گیج شد، و شن وی درحقیقت واکنش نشون داد، و چهره ش تیره شد: "به این اشاره نکن، چشمات چطور آسیب دیدن؟"
"نگم برات." ژائو یونلان دستشو تکون داد، و تجربه ی آخرین بدشانسی سریعش رو توضیح داد، تا جایی که میتونست حجم تنفر شیطانیش رو درباره اون زنگوله ی کوچیک ابراز کرد.
داچینگ یهو وایساد: "چجور زنگوله ی کوچیکی؟"
"پیش منه." شن وی دستشو از توی جیبش دراز کرد، و یه زنگوله ی طلایی گرد و خاک گرفته رو درآورد، "اینی که میگفتی اینه؟"
مردمکای داچینگ منقبض شدن، صبر نکرد تا ژائو یونلان جواب بده، یهو حرفشو برید و پرسید: "این چیز چطور پیش توعه؟"
شن وی به ژائو یونلان نگاه کرد، مکث کرد، بعدش مبهم و ناواضح گفت: "خب......دیشب اونی که تورو تحویل داد و برگردوند دادش به من."
داچینگ چند دور بدور دست شن وی چرخید، با گیجی مدتی به اون زنگوله ی کوچیک زل زد و نگاهش کرد، یهو با صدای آرومی گفت: "اون مال منه."
"اون مال......اولین ارباب منه،" داچینگ به ژائو یونلان نگاه کرد، "با دستای خودش دور گردن من انداختش، صدسال پیش، بخاطر یسری قضایا، من اونو گمش کردم."
ژائو یونلان دستشو دراز کرد: "بده یه نگاه بهش بندازم."
شن وی دستشو عقب کشید: "تو احتمالا موقتا هنوزم نمیتونی بلندش کنی."
ژائو یونلان با اشاره ی اون به خاطره ی سیاهه دیشب افسرده شد و یه حلقه دود از دهنش بیرون داد، مسئله ی اینکه زنگوله ی گربه ی گربه ای که خودش بزرگش کرده بود براش سنگینتر از این بود که بتونه بلندش کنه و ازین چیزا......چه رقت انگیز به گوش میرسید آ!
این لحظه، داچینگ سرشو پایین آورد، زنگوله ی کوچیک رو از دست شن وی تو دهنش گرفت و رفت، یهو دیگه چیزیم نگفت، چرخید و از پنجره ی اون پایین پرید.
با وضع بیخیال و چاق بودن اون، واقعا خیلی کم انقدر پر از نگرانی میشد.
ژائو یونلان از کنار گوشش شنید: "داچینگ؟"
"رفته." شن وی پنجره رو خوب بست، خم شد، آروم آروم گوشه ی چشمای اونو نوازش کرد، "من دنبال راهی میگردم و درمانت میکنم."
ژائو یونلان معلوم نبود به چی فکر میکرد، یهو خندید زد: "درواقع لازمم نیست انقدر نگران باشی."
شمه ی شن وی میگفت که اون حرف خوبی نمیزنه، همونطور که انتظار میرفت، کوری هم نمیتونست باعث شه که اون برای لحظه ای متوقف بشه و ژائو یونلان منحرفانه گفت: "ولی من نمیبینم، خیلی پردردسر و ناجوره، شب میتونی کمکم کنی حموم کنم؟"
شن وی دست منحرف اون رو که معلوم نبود کی رو باسن اون رفت بود و لمسش میکرد رو باز کرد و پس زد.
کلمه ای حرف نزد چرخید و به سمت آشپزخونه رفت.
ژائو یونلان لبخندشو برداشت، چشماشو بست، و با چهره ش که رو به بالا بود به کاناپه تکیه داد، به صدای دینگ دونگ که از توی آشپزخونه میومد گوش داد، توی تاریکی، بطرز غیرمنتظره ای احساس آرامش نادری کرد، اون تقریبا یجورایی از این لحظه لذت میبرد، همراهش اون بیشتر و بیشتر ریلکس شد، ژائو یونلان جلوی چشماش یهو جور سایه ی مبهم عجیبی رو حس کرد.
اون یهو چشماشو باز کرد، و مثل قبل چیزی نمیدید، و اون سایه ها دیگه نبودن.
ژائو یونلان ذهنشو آروم کرد، دوباره چشماشو بست، نفسش هاش رو شمرد و چندتاشونو نگه داشت، یکم بعد، اون سایه دوباره ظاهر شد، اون سمت چپش یه چیز گلوله ای سبز دید، رو بدنش بازتاب کم نوری میداد، خیلی کمرنگ، ولی با زیبایی عجیبی جریان داشت......ظاهرش یکم آشنا بنظر میومد.
یکم که گذشت ژائو یونلان یادش اومد، اون سمت لبه ی پنجره بود، و روی لبه ی پنجره تازگیا یه گلدون گیاه که دوستش هدیه داده بود رو گذاشته بود.
این......چشم الهی بود.
درواقع چشم الهی بین دو ابرو اصلا ربطی به دید عادی نداره.
ژائو یونلان تمرکزش رو بین دوتا ابروهاش متمرکز کرد، و اطرافش رو واضح و واضحتر دید، و اون چیزهای بیشتر و بیشتری رو "میدید"، گل روی لبه ی پنجره مثل قبل، موی گربه روی مبل، بعدش چنتا کتاب قدیمی چندساله تو قفسه ی کتاباش......همینطور یه نقاشی قدیمی دست دوم افسانه ای گرون که روی دیوار آویزون بود.
ولی مبل,میز چای خوری تخت و اینچیزا هیچکدوم چیزایی که انرژی معنوی داشته باشن نبودن، و اون همچنان نمیدیدشون.
ژائو یونلان سرش رو پایین آورد و به سمت بدن خودش "نگاه" کرد، یه گلوله نور سفید که روی بدنش جریان داشت رو دید، رو شونه ی راستش یه گلوله ی نورانی خیلی پررنگ و نورانی بود، و شونه ی چپش کاملا خالی بود.
اون نور خیلی آشنا بود......اون حس میکرد انگار یجایی دیدتش.
ژائو یونلان یهو بلند شد، زانوش محکم به میز چای خوری کوبیده شد، ولی اون بهش توجهی نکرد، و با تلوتلو وارد آشپزخونه شد.
اون صدای بریده شدن سبزیجات رو شنید، ولی شن وی رو واضح ندید، طرف مقابل با تاریکی ادغام شده بود، حتی یجورایی تاریکتر......فقط توی گردنبند کوچیکی که از گردنش آویزون بود، شعله ای دقیقا شبیه گلوله ی نور روی شونه ی سمت راست خودش توش حبس شده بود.________________________________
چقددددددددد یونلان تو این چپتر خوردنی بود😍😍😂😂😂😂 من عاشق یونلانه کورم😂😂 و چقدر شن وی خوبه که چرت و پرتای اینو تصور میکنه😑😂😂 کثافطا😂😂😂
راستی چقد من این شوکای آخر خط رو دوست دارم😂👌
چطور بود؟ انتظارشو داشتین؟😂😂
![](https://img.wattpad.com/cover/198394712-288-k519538.jpg)
YOU ARE READING
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...