چپتر۳۸؛ درفش کوهستان و رودخانه

392 84 9
                                    

قومی که میلیون ها سال سرکوب میشدن، برای اولین بار هوای آزادیشون رو تنفس کردن، تقریبا باعث جاری شدن گریه های اون شد

********************

ژائو یونلان با اخم به اون نگاه کرد: "مریض که نیستی؟"

وانگ ژنگ جواب نداد، مستقیما به زمین خیره شد، وقتی اون همینجوری به همون سمت زل زده بود، همش بنظر میرسید که با پوچی زل زده، مدت طولانی گذشت، به آرومی گفت: "اون زمان من هنوز جوون بودم، هیفده سالم هم نشده بود، چیزی هم نمیفهمیدم، ساده و احمق، چشمام رو باز میکردم، و فقط چیزایی که جلوم اتفاق می افتادن رو میدیدم، توی مغزم هم فقط یه جاده که به تاریکی میرسید رو نگه داشته بودم. من و......سانگ زن مثل شکوفه ی آلوچه و اسب بامبویی بودیم(دونفری که از بچگی احساسات پاکی نسبت به هم داشتن)، حتی اگه موقعیت هامون متفاوت بود، بازم با اون مثل غریبه ها برخورد نمیکردم، آ فو میخواست اون رو بکشه......من اصلا اصلا موافق نبودم."

"تو اونو مخفی کردی، مثل وضعیت دوتا دختر کوچولو که نامه های عاشقانه شون رو قایم میکنن و آرزو میکنن خانواده هاشون نبیننش." ژائو یونلان بدون ردی از ادب گفت.

رو چهره وانگ ژنگ لبخند محو گذرایی اومد: "احتمالا. درواقع اون زمان آفو رو سرزنش میکردم، من فکر میکردم اون کار اشتباهی میکنه، اون باعث شرمندگی من شد، اون......اون رئیس ما بود آ، آ فوی قدرتمند من، چطور میتونست همچین کار بیشرمانه ای بکنه؟"

از ژائو یونلان کلمه ای درنیومد، حالتش مثل قبل خیلی بیرحمانه بود، ولی تو نگاهش به اون به سختی یجور نرمی حس میشد، فقط مدت طولانی به وانگ ژنگ گوش داد، که به آرومی آه کشید: "توی دنیا، اصلا جایی هست، که اونجا همه ی آدما آزاد باشن، همه زندگی برابری داشته باشن؟"

کسی جوابی به اون نداد، مدت طولانی گذشت، ژائو یونلان یهو دهن باز کرد و گفت: "هست."

وانگ ژنگ و فرستاده قاتل ارواح با هم به سمت اون نگاه کردن، لب پایین ژائو یونلان هنوز به یکم رد خون قرمز تیره خیس بود، چهره ش بطرز ویژه ای رنگ پریده بود، با یقه لباس خاکستری تیره ش تضاد داشت، این مرد تقریبا زرد و رنگ پریده بود، فقط دوتا چشماش درخشندگی متحیر کننده ای داشتن__چشمای اون همیشه خیلی درخشان بودن، بنظر میرسید توی دنیا هیچ چیزی وجود نداره که بتونه اون درخشش رو پاک کنه.

ژائو یونلان یلحظه مکث کرد، به آرومی گفت: "موقع روبرو شدن با مرگ."

چهره فرستاده قاتل ارواح همچنان تو حصار ابرا و مه کوهستان دیده نمیشد، این رو شنید، اون نتونست تحمل کنه و دهنش رو به صحبت باز کرد: "اونجا مگه جایی نیست که یذره امید هم نداره؟ انسانهای فانی پس برای چی تلاش و جستجو میکنن تا زندگی کنن؟ ارباب حکم این حرفا بدبینانه ن."

"این برداشت سرورمه." ژائو یونلان آروم چشماش رو بالا آورد، "چی عدالته,برابریه، تو این دنیا، تا وقتی یکی عدالت رو حس میکنه، قطعا براساس حس بی عدالتیه دیگرانه که بنا شده. وقتی زندگی کردن غیرممکنه، برابری مثل دیگران غذای کافی خوردن و لباس گرم پوشیدنه، وقتی غذای کافی بخورن و لباس گرم بپوشن، برابری داشتن عزت مثل دیگرانه ، وقتی عزت هم داشته باشن، دوباره تو وقت اضافه شون تخماشون درد میگیره، و حس میکنن تافته ی جدا بافته ن، در هرصورت هم میخوان به نسبت دیگران راضی تر و خوشحال تر باشن، تا وقتی تابوت رو نبینن، تمومش میکنن؟ اینکه برابریه یا نا برابری، همه ش به عهده ی خودشون نیست؟"

فرستاده قاتل ارواح مدتی بعد از گم کردن کلمات، آروم خندید: "استدلال مسخره ایه."

ژائو یونلان زود بعدش آروم خندید، موضوع بحث رو عوض کرد، دوباره پرسید: "شورش سانگ زن موفقیت آمیز بود، پدر تو رو کشت، اسامی روی محراب پیشکشی رو صاف کرد، بعد از اون دیگه قبیله هانگا برده نداشت، پس بعدش چی شد؟"

"بعد توی قبیله واسه همه مسائل بزرگ و کوچیک، تو هر خانواده توسط سرپرست تایید میشد، به نمایندگی از خانواده خودشون نظر میدادن، خیلی از تایید کننده ها هم موفق میشدن." وانگ ژنگ گفت، "این چیزی بود که توسط سانگ زن پیشنهاد شده بود، اون کتاب نخونده بود، همچنین کوهستان برفی بزرگ رو هم ترک نکرده بود، ولی دموکراسی ای که نسلهای بعد ازش حمایت میکردن رو درک میکرد......واضحا چیزی که مردم میخواستن، اهمیتی نداشت چه زمانی، اصل چیز تفاوت زیادی نداشت."

ژائو یونلان پاش رو بلند کرد، دوتا دستاش رو روی زانوش گذاشت، بی ثبات نشسته بود، حرف تو دهنش ولی مثل یه خنجر بود، یه جمله ش در تضاد با یه جمله بیشتر قلب آدم رو سوراخ میکرد، اون اینو شنید، یهو گفت: "تو اینجوری مردی درسته؟"

وانگ ژنگ غافلگیر شد، تقریبا گیج شد، بعد نور توی چشماش یهو غمگین شد.

وقتی دیگران فکر میکردن اون نمیخواد حرف بزنه، وانگ ژنگ یهو گفت: "من......من اون زمان جایی نداشتم که برم، ناچارا همیشه تو خونه ی سانگ زن میموندم، زیر یه سقف زندگی میکردیم، ولی من چیزی هم برای انجام دادن نداشتم، وقتی کوچیک بودم، آ مو فقط بهم یاد داده بود چطور لباس بپوشم,به برده ها دستور بدم، من نمیتونستم کار کنم، هم نمیتونستم شکار کنم، حتی کارای خونه داری من هم آشفتگی مطلق بودن......یه دختر هم قبیله ای میخواست تا با سانگ زن ازدواج کنه، به آ فوش التماس کرد بره و مثل واسطه عمل کنه، سانگ زن ردش کرد، اون دختر عصبانی شد و فرار کرد، به کوهستان برفی فرار کرد، وقتی مردم قبیله رفتن برگردوننش، دیگه مرده بود. میگفتن اون پاش سر خورده و از بالای حاشیه تپه پرت شده پایین، و درنهایت سرش به یه سنگ بزرگ برخورد کرد. آ فو اون دختر از من متنفر بود، خانواده های دیگه رو متقاعد کرد و مردم قبیله رو احضار کرد، گفت من دختر اون رئیس سگم، جادوی ذاتی دارم، اونا منو بخشیده بودن و گذاشتن با شانس زنده بمونم، و درواقع حتی توبه کردن رو نمیدونم، هر روز با اشتیاق میخورم و بی میل به کار کردنم، حتی قهرمان اونا سانگ زن رو به زور گرفتم، و چون حسادت میکردم، درواقع با طلسم جادوی سیاه دختر اون رو تحت تاثیر قرار دادم و کشتم، میخواستن منو......میخواستن منو سر ببرن و بکشن."

شونه های وانگ ژنگ یهو لرزیدن__اون از قلبش حس میکرد که پدرش اشتباه میکرد، توی قلب جوون دختر جوون، مردم قبیله ش نباید به بردگی درمیومدن، اونا هم آدم بودن، نباید حقیر و کم و اسیر زندگی میکردن و میمردن، اون مثل سانگ زن، آرزو میکرد اونا زندگی شاد و موفقی داشته باشن، آرزو میکرد اونا میتونستن برابر,آزاد,و شاد باشن.

ولی اون اینجور دلسوزانه که مردم قبیله ش رو دوست داشت، ولی اونا درواقع از اون متنفر بودن.

"آ فو دختر خواست همه دستشونو بالا ببرن، نمیخواستن نظرشون رو بیان کنن یا نمیخواستن که من بمیرم بیحرکت، و موافق بودن که من برای مجازات سر بریده بشم دستا بالا......"

"سر بریده شدن" سه کلمه ای که صداش رو شکست، وانگ ژنگ دیگه نتونست تحمل کنه.

اون روز مردم همه شون برای تماشا اومده بودن، حالت همه شون خوشحال و راضی بود، مثل ساقه تو دشت پنبه دستاشون رو بالا بردن، صف به صف، نامرتب، از بالای صحنه که نگاه میکردی، مثل پنجه ارواح شیطانی که توی رودخونه خیلی عمیق یومینگ تکون میخوردن، تقریبا همه شون دستشونو بالا برده بودن، اونا به دختر جوونی که اون وسط بسته شده بود نگاه میکردن، دوباره سرد، دوباره بی توجه، و دوباره بی رحم بودن.

اونا به یک نظر مشترک متحیر کننده رسیده بودن__اونو بکشن، سر اونو قطع کنن.

تو قلبشون حتی اگه ده ملیون چراغ درخشنده هم داشتن، با آب خاموشش کردن تا خاکستر کوچیکی هم باقی نمونه.

هیچکس یادش نبود اون چیکار کرده......شایدم، اون کاری کرده بود، ولی با قصد پنهانی ای انجامش داده بود.

قطره قطره اشکای بزرگ وانگ ژنگ پایین ریختن، روی زمین جایی که وایساده بود فوری تبدیل به دود شدن، وسط هوا ناپدید شدن، و ظاهر اون هم تغییر کرد و ضعیف شد__اون بیشتر از سیصد سال مرده بود، در اصل دیگه اشکی نداشت، این لحظه درد توی قلبش خیلی زیاد شده بود، فقط روحش رو تمام مدت آتیش میزد.

"گریه نکن." ژائو یونلان به آرومی دستش رو دراز کرد و فک پایین اون رو گرفت، با انگشتاش اشکاشو پاک کرد، یه طلسم تثبیت روح رو بین انگشتاش فشار داد، با صدای فریاد ضعیفی، روی پیشونی اون فشارش داد، "اشک" های وانگ ژنگ که میریختن متوقف شدن، دیگه نمیریختن، اون با اون مدل چشمای بزرگ معصوم صمیمانه ش خیره شد، با نگاه مبهم مهربون و لطیف مرد برخورد کرد، بنظر برای مدتی گیجش کرد.

ژائو یونلان مینگ جیان رو دراز کرد، با صدای آروم گفت:"اول برو داخل."

وانگ ژنگ یهو احساس کرد، بنظر میرسه از تمام واقعیت ماجرا، اون یچیزایی میدونه.

اون مدتی گیج شد، زود بعدش یه مهربونی رو حس کرد ولی قدرت مقابله کردن رو نمیداد، اون رو به سمت داخل مینگ جیانش میکشید، اون شنید ژائو یونلان آروم گفت: "هوا تاریک که شد دوباره میزارم بیای بیرون."

وانگ ژنگ همونجا ناپدید شد، ژائو یونلان و فرستاده قاتل ارواح یهو بینشون سکوت موند.

ژائو یونلان با یکم ضعف چشماشو بست، انگار خیلی خسته بود.

فرستاده قاتل ارواح مدتی ساکت موند، دستش رو دراز کرد و رو شونه ی اون زد: "فعلا نخواب، بخاطر لرزش درفش کوهستان و رودخانه آسیب دیدی، اگه اینجا بخوابی، بعدش ثبات روحت به سادگی از بین میره، وقتی شب شد یکم دوباره استراحت کن__به قفسه سینه ت هنوز فشار میاد؟"

ژائو یونلان محکم بین دوتا ابروهاش رو مالوند، با صدای بمی گفت: "بد نیست، فقط بخاطر این دختر بدبو و داروی خروس بی محلش، من کل روزو احساس سرگیجه میکنم."

فزستاده قاتل ارواح گفت: "بهتره من اول مراقبت باشم و برت گردونم، و دوباره برای درفش کوهستان و رودخانه برگردم."

ژائو یونلان دستش رو تکون داد، به زور تظاهر به سرزنده و قوی بودن کرد، درنهایت اون نتونست طاقت بیاره، با درد گفت: "من میتونم یدونه سیگار بکشم؟"

فرستاده قاتل ارواح: "......"

ژائو یونلان سکوت اون رو موافقت فرض کرد، خیلی سریع یه دونه روشن کرد، مثل یه معتاد به تریاک دوتا پک عمیق زد، یذره هم از دود دست دوم رو نذاشت که فرستاده قاتل ارواح بو بکشه، تمامش عمیقا توی ریه های اون رفتن(د خب میمیری بدبخت😐)، این میتونست حتی عصبانیت رو رفع کنه، آدم هم یکم متعادل میشد: "من چیزیم نیست، تف کردن خون هم سم زداییم کرد، فقط نمیدونستم اون درفش کوهستان و رودخانه ست، یکم بی دقتی کردم، سرورم نیاز نیست مراقب من باشین، فورا اون چیز رو بگیرین و برگردین، دفعه آخر ساعت آفتابی تناسخ رو یه نفر با پای سریعتر زودتر گرفت(اصطلاح)، بخاطر من تو این مسئله تعلل نکنین."

فرستاده قاتل ارواح خشک و جدی شد: "آخرین بار رو تو دیدی؟"

ژائو یونلان به اون نگاه کرد: "من کور نیستم__ولی یین چا اعلامیه دستور کشتن یوچو رو فرستاده بود، کی انقدر زیاد بی پرواعه، که این زمین جایی که تای سویی اداره میکنه رو بشکنه؟" (شکستن زمینی که تای سویی اداره میکنه یعنی در افتادن با یه قدرت خیلی بزرگ، تای سویی هم خدای ساله و برمیگرده به سیاره مشتری اسم مستعاری برای کسی که بیشترین قدرت رو در اون منطقه داره)

فرستاده قاتل ارواح مدتی ساکت موند، ژائو یونلان فورا متوجه شد که شرایط رو واسه اون سخت کرده، فورا گفت: "اُ، من فقط همینجوری یچیزی پروندم، نیاز نیست که بهم بگی، ولی من حواسم به مسائل دنیای آدماست، اگه یه وقتی تاثیری رو طرف من میذاره، لطفا سرورم بهم اطلاع بدین."

فرستاده قاتل ارواح آروم جواب داد، ژائو یونلان وایساده بود، ته سیگارش رو چرخوند و رو برف خاموش کرد، بنظر میرسید دوباره جون گرفته، و بعدش، اون از توی جیبش یه طلسم چروک شده درآورد، بین انگشتاش نگهش داشت و تبدیل به یه توپ کوچیک کردش، توی دهنش چپوند و خوردش: "بهع، واقعا جوییدنش سخته، بریم، میشه لطفا سرورم؟"

فرستاده قاتل ارواح سرش رو به بالا و پایین تکون داد، مه خاکستری که تمام آسمون رو پر کرده بود رو شکافت، درفش رودخانه و کوهستان یه بار دیگه جلوی دو نفر ظاهر شد.

ژائو یونلان موقتا طلسم تثبیت کننده روح رو جوییده بود، این لحظه ولی غیرمنتظرانه میتونست حس کنه یجور صدا از درفش کوهستان و رودخونه میاد......شدید با نیروی شری که روح رو به لرزه مینداخت. اون یه دستش رو تو جیبش برد، فک پایینش رو بلند کرد، صاف ایستاد و به این چیز بزرگ خیره شد، این لحظه، فهمید برش عرضی درفش کوهستان و رودخانه بطرز غیرمنتظرانه ای یه هشت ضلعیه، قائم، تیز، مستقیما فرو شده تو مرکز زمین.(بخاطر همین بود که بنظرم درفش معنی مناسبش بود)

فرستاده قاتل ارواح چند ده قدم به جلو رفت، استوار ایستاد، دوتا دستاشو به هم نزدیک کرد، مدت کوتاهی بعدش، طوفان شدیدی از زمین یهو بالا اومد، و کلاه شنل سیاه اون وسط باد مثل اینکه بخواد بلند شه و بره با صدا تکون میخورد، اون ولی مثل قبل بدون شبنمی از سرنخ وایساده بود.

فقط شنید فرستاده قاتل ارواح فریاد آرومی زد: "روح(هون 魂 ) کوهستان!"

درفش کوهستان و رودخانه لرزید، فورا بعدش هم زمین، دوباره بعدش، بنظر میرسید کوهستان برفی بدنبالش لرزید، از عمق کوهستان رعدی مثل غرش ضعیفی اومد، بنظر میرسید خدایانی که زیر سنگ یخ زده نسل ها امانت داری میکردن خواب سبکی داشتن، غرش آروم وحشتناکی کردن، آسمون ابری مثل شب شد.

منطقه احاطه شده یهو انگار سایه های انسان مانندی ازش مثل برق گذشتن، ژائو یونلان وسط طوفان شدید به سختی چشماشو باز نگه داشت، انگار سراب شبح هایی رو دید، که وسط آسمون معلق بودن.

اون وانگ ژنگ رو دید، با ظاهر معصوم و خام شونزده هیفده ساله، تقریبا هنوز بچه بود، بیرون جمعیت ایستاده بود. یه مرد جوون خوش قیافه و باهوش با لباسای شلخته بالا ایستاده بود، انگار یجور جواب داشت، از دور سر چرخوند و به اون نگاه کرد، همراه با اون چهار چشم با هم روبرو شدن، صورت خونی و گلی شده ش لبخند خالص و صمیمانه ای رو نشون میداد.

بعد اون فریاد زد، بیل آهنی بزرگی رو که تو دستش گرفته بود به سمت تخته سنگ بزرگ روی محراب پیشکشی تکون داد، زیر پای اون با خون سرخ کنار تپه بود، جنازه های بیشماری زیرش تو آشفتگی دراز کشیده بودن.

آدمایی که هنوز زنده بودن گردناشونو دراز کرده بودن و از اون فاصله به حرکات اون زل زده بودن.

اون مرد لوح سنگی رو صاف کرد، بعد مدت کوتاهی ساکت موند، یهو با صدای خشنی جمله ای رو فریاد زد، ژائو یونلان متوجه چیزی که میشنید نمیشد، ولی با پیشبینی مفهوم طرف مقابل رو میدونست.

مرد بدنش پوشیده از رد خون و گل بود، پیروز شده بود، تو چهره ش درعوض شادی ای دیده نمیشد، فقط خشم و غم داشت__قومی که میلیون ها سال سرکوب میشدن، برای اولین بار هوای آزادیشون رو تنفس کردن، تقریبا باعث جاری شدن گریه های اون شد.

جمعیت که ساکت مونده بودن درنهایت شروع به عکس العمل نشون دادن کردن، گریه و فریاد مردا توی دره اکو میشد.

شبح ها یهو ناپدید شدن، درفش کوهستان و رودخونه بتدریج از روی زمین بلند شد، فرستاده قاتل ارواح دوباره انگشتش رو دراز کرد: "روح (پو魄 ) آب!"

ژائو یونلان همچنان همونجا ایستاده بود، سایه وارونه قیرگون درفش کوهستان و رودخانه روی چشمای اون ظاهر شد، وزش باد شمالی چشمای اون رو یکم قرمز کرده بود، اون دستش رو دراز کرد و صفحه مینگ جیان رو فشار داد، انگار روح دختر جوونی که توش حبس شده بود رو آروم میکرد، روحی که تا ابد تو تنهایی و راحت نبودن بود.

اون لحظه، صدای فریاد تیزی پوچی رو شکست و اومد، به تیزی ای که میتونست پرده گوش آدم رو سوراخ کنه، ژائو یونلان نتونست کمکی کنه و سرش رو به سمتی پنهان کرد، تازه حس میکرد سرگیجه و درد توی مغزش یکم بهتر شده بود، ولی درواقع این همه ش نبود، اون صداها شدید و شدیدتر میشدن، صداها بلند و بلند تر با صدای ضجه های غمگین و گوشخراش، شنیدنشون توی گوش، مثل ناخن کشیدن اندام داخلی بود.

صدای اون ضجه ها بلند و بلندتر میشدن، درنهایت تقریبا دیگه از کنترل خارج شد، ژائو یونلان حس میکرد الانه که بالا بیاره.

فرستاده قاتل ارواح که دور نبود از ردای رو تنش یه بار دیگه مه خاکستری متراکمی بیرون آورد، در کسری از چشم بهم زدن صدا ها رو برید و دور کرد، و درفش کوهستان و رودخانه هم به ظاهر اصلیش برگشت، به آرومی سر جای اصلیش برگشت و قرار گرفت، ژائو یونلان تو دهنش طعم گندیده ای رو مزه کرد، اون دستش رو دراز کرد و لمس کرد، فهمید اون معلوم نبود کِی، حواسش نبوده و زبون خودش رو گاز گرفته بود و زخمی کرده بود.

"اون چی بود؟" ژائو یونلان پرسید.

لحن آروم فرستاده قاتل ارواح درنهایت ردی از نگرانی داشت، اون گفت: "بی احتیاطی کردم، نباید بی پروا رفتار میکردم، اون ضجه ی ده هزار روح بود."

_________________________________

ولنتاین همگی مبارک😁❤
ای کاش میتونستم واسه ولنتاین پارت ولنتاین ویلان رو بزارم ولی تا رسیدن به اون قسمت ما تازه نصف راهو رفتیم😅
ولی اشکال نداره چیز خیلی خاصی رو هم از دست ندادین😅👌 به وقتش میخونین😁

تو چنل حرفامو زدم اینجا بخوام دوباره بگم یجور حس تکراری بودن داره! حرف زدنم هم که خوب نیست نمیتونم چیز جدید بگم برین همونجا بخونین دیگه😅
خلاصه که مواظب خودتون باشین
دوستون دارم❤

Guardian (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang