چپتر۵۸؛ قلموی فضیلت و شایستگی

432 85 45
                                    

شن وی تقریبا از فاصله ی بین دندوناش یه جمله گفت: "ولش کن، با دستای کثیفت اون رو لمس نکن."

*******************
ژائو یونلان به سردی گفت: "میگن شخصیت منفی هایی که یه مقدمه ی خیلی طولانی دارن با یه گلوله کشته میشن، تو باورش داری یا نه؟"

از همه طرف تو جنگل صداهای آرومی بلند شد، انگار قدم های کوچیک بیشماری از بینشون میومدن، ژائو یونلان فندکش رو نگه داشت، زبونه های آتیش به بزرگی لوبیا توسط اون به بلندی کشیده شدن، و هاله ی کوچیکی رو بازتاب کرد.

یهو، اون سرش رو با خشونت برگردوند، یه سایه کوچیک و کوتاهی از پشت سر اون گذشت، مستقیما وسط هوا شناور شد، و در کسری از ثانیه اونجا نبود، فقط قسمت پایینی کت بلندی,مثل تار عنکبوت باقی مونده بود، و با سرعت خیلی سریعی که با چشم غیرمسلح دیده نمیشد رد شد.

صدایی مثل خنده ی آزار دهنده ی نیم شب پرنده ی آگهی ترحیم  بلند شد. (پرنده آگهی ترحیم تو فصل قبل بهش اشاره شده بود که به پرنده ای یکم بزرگتر از کلاغ میگن)

ژائو یونلان مدتی آروم همونجا ایستاد، اون چیز هم انگار که از اون ترسیده بود، تمام مدت تلاش میکرد اطراف اون مثل یه سایه بره و بیاد شناور میرفت و شناور میومد، ولی هربار به بدن اون نزدیک نمیشد.

یهو، یه شلاق بلند با یه باد قوی ای که از زیرش بلند شد دراومد، از نقطه ای بشدت ماهرانه، یهو اون چیز رو از کمر گرفت و بست، ژائو یونلان مچ دستش رو تکون داد، و انتهای بافت شلاق محکم افتاد، صدای جیغ سرکوب شده ی اون موجود رو که از توی حلقش بیرون اومد شنید، اون با نگاه خیره نگاهش کرد، یه "شخص" یکمی بلندتر از یه متر روی زمین افتاده بود.

اون "شخص" رو نگاهم که میکردی واضح نبود که یه مرد یا زن، فقط تمام صورتش پر از چروک بود، دماغش خیلی ورقلمبیده بود، و تقریبا بیشتر از نصف صورتشو گرفته بود، که دیگه جایی برای قرار گرفتن بقیه اعضای صورتش نبود، تو نگاه اول، مثل یه پرنده ی گنده ی شوم بود، یه جفت چشم به بزرگی لوبیا که توش کدر بود، سفیدی چشمش تقریبا دیده نمیشد، وقتی به آدم نگاه میکرد چیز خیلی ناخوشایندی بود، یهو پوزخند زد، تو دهنش یه ردیف غیرعادی نشون داد,از دندونای بزرگه کج و کوله ی زردش.

ژائو یونلان نصفه نیمه زانو زد، آرنجش رو روی زانوش گذاشت، مدت کوتاهی چشمای درشتش رو به چشمای کوچیک این شخص دوخت، بی ادبانه دهن وا کرد و پرسید: "اَی، تو چه کوفتی هستی؟"

اون شخص با نگاه ترسناکی به اون خیره شد، دهن وا کرد و با صدای مثل اره ش گفت: "پسرک ارتفاع بهشت و عمق زمین رو بفهم ." (کسی که ارتفاع بهشت و عمق زمین رو نمیدونه یعنی عظمت بهشت و زمین رو نمیدونه، کسی که به توانایی های خودش میباله، فکر میکنه که خودش همه چی رو میدونه)

"عا،" ژائو یونلان اون رو ورانداز کرد، "پس شما برام بگو، اندازه و عمقش چقدره آ؟"

دستشو دراز کرد و پاکت سیگارش رو درآورد، مچ دستش رو تکون داد و یه نخ توی دهنش گذاشت، فندکی رو چندبار بین انگشتای بی حسش چرخوند و خمش کرد، زبونه های آتیش به پرواز دراومدن، "گادا" صدا داد و روشن شد، با دودی با رایحه ی ملایم نعنا فلفلی که از پشت سر اون آدم بلند شد، فوری به خس خس  و سرفه انداختش.

ژائو یونلان انتهای دیگه ی شلاق ژن هون رو گرفته بود، اون رو باز هم نکرد، پرسید: "همین الان تو اونی بودی که برا دستفروشی جار میزدی؟"

اون شخص به سردی پوف کرد: "درسته، تو چی داری که بخوای بفروشی؟"

ژائو یونلان اهمیتی نداد، چشماشو باریک کرد و پرسید: "پس، قلموی فضیلت و شایستگی واقعا دست توعه؟"

اون شخص حرف نزد، با جفت چشمای کوچیکش مکارانه مثل مار سمی به ژائو یونلان زل زد.

ژائو یونلان خاکستر سیگارش رو تکوند، یقه ی این مرد کوتوله رو گرفت، مستقیم وسط هوا بالا کشیدش تا صاف بهش نگاه کنه: "من باور نمیکنم، که چهار شی مقدس مثل تربچه از تو خاک دراومده باشن، کی تورو فرستاده؟ و کی باعث شده تو با قلموی فضیلت و شایستگی تقلبی گولم بزنی و منو بکشونی اینجا؟"

اون شخص لبحند شومی رو نشون داد، بیشتر مثل یه پرنده ی گنده بنظر میومد، با صدای خشداری گفت: "کسی که تو جرعت نمیکنی عصبانیش کنی."

ژائو یونلان شنید و عصبانی نشد، بجاش خندید، ته سیگارش رو تو دهنش به اطراف چرخوند، بی حوصله و کسل گفت: "کسی که من جرعت نمیکنم عصبانیش کنم یکیش مامانمه، یکیشم زنمه، تو فکر میکنی بسته به خودت، میتونی کسی باشی که با استاندارد زیبایی اون دوتا منطبقه؟"

اون دراینباره اشاره کرد، صبر نکرد تا طرف مقابل جواب بده، شخصی رو که تو دستاش گرفته بود رو ول کرد و رو زمین انداخت، پاش رو دراز کرد و محکم روی بدن اون کوتوله رو لگد کرد، لبخند رو صورتش یهو ناپدید شد، به سردی گفت: "بابابزرگ زود بی صبر میشه، واینسا عصبانی شم تا بکشمت، زودباش بگو!"

فردی که زیر پای اون لگد شده بود اینو شنید، درعوض یهو با نگاه متفاوتی به اون نگاه کرد، با صدای گرفته دهن وا کرد و پرسید: "دریای غربی شاخه ی یازدهم زمینی ، دریای شمالی شاخه ی دوازدهم زمینی ، صد و سی هزار لی بر کران. جریان چرخان رو شویی  همه جا(رو شویی اسم یکی از رودهای چین)......ردیف دروازه ی بهشت، دروازه ی کاخ بهشتی گمشده ، عجب بی باکی و قدرت و تجملی، تو هنوزم یادته؟"( منظور از شاخه ی زمینی به زودیاک چینی برمیگرده. زودیاک همون که میگن مثلا امسال ساله موشه. شاخه ی یازدهم یازدهمین زودیاکه، سال سگ و از نظر درجه ی جغرافیایی که اینجا باهاش کار داریم میشه جهت 300 درجه شاخه ی دوازدهم سال خوکه و جهت 330 درجه. این دوتا جمله مرتبط به کتابیه که تو یکی از چپترهاش اشاره کرده که موقعیت جغرافیاییش شمال غربیه و تو چپتر دیگه موقعیت رو جنوب غربی گفته. حالا موقعیته چی؟ کوهستان کونلوئن! کوهستان کونلوئن یکی از کوهستانای افسانه ایه چینه که دربارش داستانا و افسانه های زیادی وجود داره. ولی تو این کتاب چی؟ میفهمین! دوتا جمله بعد شیش نقطه هم برگرفته از یه کتابیه که نویسنده اون پایین بهشون اشاره کرده، منتها من از مفهومشون کاملا سردرنیاوردم ولی این حدس رو میزنم که اینام به افسانه های کونلوئن مرتبط باشن)

ژائو یونلان با صورت بی حالتی گفت: "این حرفارو باید دنبال زنم بگردی بهش بگی، من از بچگی چینی رو رفوزه میشدم."

اون شخص هه هه خنده ی ترسناکی کرد، به سختی بازوی بدریختش رو تکون داد، دست تو قسمت بالایی لباسش برد، و یه زنگوله ی طلایی کوچیک رو درآورد: "پس این چیز، تو اینم یادت نمیاد؟"

ژائو یونلان به محض دیدن زنگوله کوچیک مو به تنش سیخ شد، زنگوله کوچیک با ارواح ارتباط برقرار میکنه، و معمولا برای احظار ارواح مرده و جمع کردن اشباح استفاده میشه، اون آتش روح  شونه ی چپش رو از دست داده بود(آتش روح همون آتش حقیقی سامادهی که تو چپتر 35 مفصل توضیح دادم)، و به همین خاطر طبیعتا سه روح غیر فانی و هفت روح فانیش به اندازه ی دیگران پایدار نبود، درنتیجه اصلا تردید نکرد، و با یه پا بازوی طرف مقابل رو لگد کرد و شکوند، و خم شد تا اون زنگوله ی کوچیک طلایی رو برداره.

کی میدونست همینکه دست اون بهش برخورد کنه، بهرحال اهمیتی نداشت که با چه روشی ولی بلند نمیشد، اون زنگوله ی کوچیک به بزرگی ناخن انگشت بود و بسادگی انگار هزار جین وزنش بود، فشار وزنش روی مچ دست اون بطرز وحشتناکی دردناک بود، و بدون هیچ دلیل خوبی یه میلیمتر هم بالا نمیومد.

مرد کوتوله یهو از ته دل خندید: "والای پرشکوه......یه زنگوله ی کوچولو رو هم نمیتونه بگیره، هاهاهاهاها، تو دنیا دیگه چه مسئله ای از این مضحکتر هست؟"

اون زمان، یه باد شوم یهو وزید، زنگوله ی کوچیک که از عضو شکسته ی اون کوتوله آویزون بود یهو خیلی خیلی آروم صدا داد، اعصاب ژائو یونلان فورا منقبض شدن، شلاق ژن هون به بیرون پرتاب شد، دسته عظیمی از فانوس های شبح به پرواز دراومدن، فانوس های شبح رو نوک درخت جای گرفتن، تنه درخت بزرگی که دست بدورش حلقه میشد  با سرعتی که برای چشم غیرمسلح واضح بود خشک و جزغاله شد، و فقط به مدت یه پلک زدن، تبدیل به یه تیکه چوب خشک مرده شد.( اینکه دست بدورش حلقه میشد اشاره به این داره که تنه درخت بزرگ بوده)

فورا بعدش، دسته دسته های بزرگ فانوس های شبح همراه با وزش باد اومدن، ژائو یونلان سه بار شلاق زد، و شخص دیگه تاحالا بیست متر عقب کشیده بود.

اون حس کرد آخر سالش به آخر رسیده، کلا بجز خوش شانسی تو عشق، تو همه جا همش بدشانسی بود، علاوه بر بی پول بودنش، تو مسیر اعمال قانون به همچین افراد اغتشاشگر قوانین اجتماعی برخورده بود که بطرز غیرمنتظره ای قابل مقایسه با متقلبای بازی آنلاین بودن.

پنجه های اسکلتی از توی تپه ی تدفن بین کوهستانی دراز شدن، و از زیر زمین به بالا میخزیدن، کوتوله ای که همین تازه زیرپای اون لگد شده بود با چابکی وسط هوا شناور شد، فانوس های شبح مثل نقطه های کلفت و تو هم دیگه ی پشتش سیصد و شصت درجه محاصره ش کرده بودن، زنگوله ی کوچیک طلایی از انگشت شکسته ی اون کوتوله آویزون بود و همراه با بادی که میوزید به آرومی تکون میخورد، چندتا جیرینگ جیرینگ که شنیده نمیشد کرد، مثل احظار کردن کل انرژی یین توی کوهستان، دسته های بزرگ مه سفید از نوک درختایی که تو خواب زمستونی بودن رو خارج کرد، اونا زود بعدش کاملا پژمرده شدن و مردن، کلاغی که روی درخت لونه کرده بود "قارقار" بلندی کرد، که تو آسمون عمیق شب اوج گرفت، نور ماه معلوم نبود کی، به رنگ سرخ خون دراومده بود.

ژائو یونلان میدونست، که امشب احتمالا نمیتونست خوب بگذره.

اون ته سیگارش رو خاموش کرد، از یطرف به سمت گوشه ی جنگل دویید، و از یطرف گفت: "اَی، بدون تشخیص قرمز و سبز یا سیاه و سفید  حمله نکنین(یعنی فرق نذاشتن بین درست و غلط)، هنوز بهم نگفتین که بالاخره واسه چی منو کشوندین اینجا."

ژائو یونلان اون لحظه سرویس ملی ای شده بود که بدنبال صلحه، هم معلوم نبود کی بود که روی دست گندیده ینفر دیگه محکم لگد کرده بود.

"نباید انقدر حوصلتون سر رفته باشه که فقط بخواین دنبالم بگردین تا باهام بجنگین درسته؟" ژائو یونلان گفت، "من این آدم اکثر اوقات تو اداره کار میکنم، وقتای عادی تمرین نمیکنم، مبارزه کردنم حتما چیز افتضاحیه، ما میتونیم با روش یکم متمدنانه تری حلش کنیم، چی فکر میکنی؟"

فرد کوتوله فقط با نیشخند به اون نگاه کرد.

ژائو یونلانی که توسط فانوس های شبح دنبال میشد با دوتا دستش از شاخه ی درخت بزرگی بالا رفت، سریع خودشو ازش آویزون کرد، وسط هوا پشتک وارو زد و افتاد پایین، همون لحظه همراه با حرکت بدنش چرخید، اون رو یه زانو زانو زد و جلوی ضربه رو گرفت، رو به اون کوتوله کرد و پرسید: "زنده کردن جنازه های مرده، دستور دادن به فانوس های شبح__تو روح تهذیبگر هستی، یا جاودانه ی زمینی ؟ تا جاییکه من میدونم، ارواح تهذیبگر از داشتن ارتباط با انسانای زنده میترسن، که مبادا به فرم یین خالص اونا ضرر برسه، و شایدم باعث شه به اونا داستان وقتی رو که خودشون زنده بودن رو یادآوری کنن، بی هیچ دلیل قلبی شیطانی متولد میشه، پس این سرورم، ممکنه از یسری از همکارامون که تو دیفو کار میکنه باشن؟ ولی نمیدونم کدوم دپارتمان ترفیع گرفته؟"( جاودانه ها، کسایی که بخاطر تمارین تهذیبگری تائوییسم به جاودانگی صعود کردن، اونا قدرت های جادویی ای دارن مثل پرواز کردن و ارتباط نزدیکی به دائو و دنیای طبیعی دارن. چند نوع جاودانه ی تائوییسم وجود دارن مثل جاودانه ی الهی(天仙) و جاودانه ی زمینی(地仙))

اینبار فرد کوتوله یلحظه گیج شد، فوری بعدش رک و پوست کنده ردش کرد: "دیفو چی حساب میشه، من حتی فکرم نمیکنم که با اونا سر و کله بزنم!"

"آ،" ژائو یونلان سرشو به بالا و پایین تکون داد، "اینجوری که گفتی فهمیدم، قبیله گابلینا درسته، کدوم قبیله ش؟"

فرد کوتوله خودش فهمید که حرف از دهنش پریده، و محکم دهنشو بست.

ژائو یونلان کره چشمشو چرخوند، از رو صورتش چال محوی یهو رد شد: "نگی هم خودم میدونم، با نگاه به ظاهر تو،’صدای مرده هارو میشنون‘ قبیله ی کلاغای پر سیاه درست میگم؟ ولی من بعدا باید از بزرگ قبیله ی گابلینا سوال بپرسم، من با قبیله گابلینا همیشه ارتباط خوبی داشتم، با اینحال نه تا جاییکه هم رو برادر صدا بزنیم، ولی تو ملاقاتامون حداقل مودبیم، شماها از این چه منظوری دارین؟"

فرد کوتوله میدونست نمیتونه دوباره بزاره اون حدس بزنه، یهو با خشونت زنگوله طلایی تو دستش رو تکون داد، این لحظه، ژائو یونلان لبخند زد، دوتا دستاشو از پشت سرش دراز کرد.

اون معلوم نبود کی انگشت خودشو بریده بود، و با رد خون بین دوتا کاغذ طلسم زرد تائوییسم یه نقش پیچیده کشیده بود، هرکدوم یه نصفه ش بودن، دوتا یه جفت بودن، که کنار هم قرار میگرفتن.

دوتا کاغذ طلسم دیگه تو سکوت بیشتر از نصفشون سوخته بود، یکی به سمت آسمون، یکی به سمت زمین.

ژائو یونلان یهو دستشو رها کرد، صدای رعد از توی پوچی بلند شد، اژدهای آتشینی تو اون نقطه متولد شده بود، رعد آسمانی با کشیدن حرکاتش روی زمین رو آتیش میزد، تمام سربالایی قبرستون درکسری از ثانیه سوخت و سیاه شد، فانوس های شبح بیشمار بیصدا داخلش کشیده شدن، یذره هم صداشون درنیومد، بلعیده شدن و پایین کشیده شدن، آتیش بزرگ پایین کت اون کوتوله ی قبیله ی کلاغا رو سوزوند، ولی اون فرد از قبیله ی گابلین چیز خاصی برای دیدن پیدا نکرد و درعوض همچنان همون بین ایستاده بود.

اون هیکل خیلی کوچیک، تو کسری از ثانیه، صورت زشتش بطرز غیرقابل انتظاری غیرقابل انعطاف شد.

ژائو یونلان نگاهش به اون برخورد کرد، نتونست طاقت بیاره و گیج شد.

ولی اون فقط میتونست رعد آسمانی رو احضار کنه که با سرعت حرکتش زمین رو به آتیش بکشه، اینکه بخواد اونارو کنترل کنه یا شایدم متوقفشون کنه، دیگه از حد توانایی های اون فراتر بودن، ژائو یونلان دستشو دراز کرد، انگار که میخواست طرف مقابل رو بِکشه، شایدم میخواست چیزی بگه.

ولی تو این لحظه، کوتوله ی وسط شعله های خروشان آتیش یهو چهره ش نیمه پرنده و نیمه انسان شد، بدنش بطرز جادویی ای تبدیل به پر کلاغ قیرگونی شد، بالهای غیرعادی جمع شده ش باز شدن، پرهاش فورا سوختن، پشت شونه ش، مثل یه جفت بال کبابی نیواورلئان  که تو آتیش پخته میشد بود، بطرز رقت انگیزی ناخوشایند بود.( شهر نيواورلئان در ايالت لوئيزيانا امريكا)

فرد کوتوله رو به آسمون قارقار بلندی کرد، یهو وسط زبونه های آتیش تبدیل به یه دسته مه سیاه شد، پرید و تو زنگوله طلایی فرو رفت.

شعله ها زنگوله طلایی رو احاطه کردن و یهو رنگشون عوض شد، انگار ده هزار پرتوی نور قوی تو یه مکان متراکم شده بودن، ژائو یونلان با عجله چشماشو بست، ولی دیگه دیر شده بود، درد شدیدی تو چشماش پیچید، اون دستشو جلوی صورتش گرفت، چیزی هم تو اون وضعیت نمیتونست ببینه و خیلی سریع عقب کشید، بعد صدای جیرینگ جیرینگ زنگوله که میومد همزمان روحش رو دنبال میکرد، و مثل یه درفش، گوشای اون رو سوراخ میکرد.

تو گیجی، اون انگار صدای ریزش کوه رو شنید، و ستون های عظیم نگهدارنده ی آسمان که از وسط میشکستن، و سنگ غول پیکر شیب کوهستانی که خودش از ارتفاع زیاد به پایین غل خورد، بطور پیوسته، صدای غل خوردن بوجود می آورد، انگار حتی آسمان همزمان فرو میریخت.

ژائو یونلان یهو حس کرد یه نفر اضافه پشت سرشه، اون فرد معلوم نبود چه مدته که از گوشه یواشکی به اونا که مثل یلوه  و صدف با هم میجنگیدن  نگاه میکرد، و این زمانی بود که ماهیگیر برای منفعتش بیرون میومد، دستشو دراز کرد و شونه ی اون رو گرفت.( اصطلاح کاملش میگه یلوه و صدف با هم میجنگن و ماهیگیر هردو رو میگیره. یلوه به انواع پرندگان كوچك كرانه زى میگن)

ژائو یونلان حس گیجی ای که تقریبا وایسادنش رو بی ثبات کرده بود تحمل کرد، یه قدم مورب برداشت، شلاق ژن هون تو دستش برگشت و به سمت بدن اون فرد رفت، ولی اون تقریبا نه میدید و نه میشنید، اینکه شلاق به کجا میرفت هم مشخص نبود، فقط صدای آرومی شنید، و زود بعدش از زبونه ی شلاق نیروی قوی ای اومد، که بنظر میخواست اون رو جلو بکشه.

ژائو یونلان اصلا نگران شلاقش نبود، فوری دستشو ول کرد، واکنشش نمیتونست کند محسوب بشه.

ولی اون لحظه، یه دست شیطانی همزمان پس گردن اون رو لمس کرد، یجورایی با اجاقی که آتیشش آبی خالص شده بود  از خونه ای که آتیش میگرفت دزدی کرد ( اجاق با آتیش آبی نهایت درجه ی مهارت در چیزی. دزدی از خونه آتیش گرفته استفاده کردن از فرصت بدشانسی ینفر برای صدمه زدن بهش)، زود بعدش، اون فرد ژائو یونلان رو درحالیکه بیهوش میشد گرفت.

آستین ردای غول پیکر گویی میِن تو آتیش روی زمین افتاد، آتیش شدید به یکباره خاموش شد، رعد همراهش هم بدنبالش آروم گرفت.

اون انگار بدون استفاده از ذره ای تلاش، با یه دست ژائو یونلان رو تو بغلش بلند کرد، دوباره خم شد و اون زنگوله ی کوچیک که وزنش مثل چماق طلایی  بود رو برداشت(سلاحی که توسط پادشاه میمون توی رمان journey to west (西游记))، و بین دوتا انگشتش گرفتش، جلوی چشماش گرفتش و مدت کوتاهی وراندازش کرد، یهو خندید، تو آستینش بردش، چرخید و بیرون رفت.

شن وی آپارتمان خالی رو رها کرد، فوری و با عجله به خیابون شماره 4 گوانگ مینگ رفت، ولی متوجه شد که چراغای اونجا همه خاموشن، فقط یه دسته روح که هنوز با دقت زیاد به جزئیات کار و بررسی میکردن بودن. شن وی از بی صبری داشت میسوخت، چرخید و تو انتهای حیاط چندتا نفس عمیق کشید، همینکه به سختی خودشو آروم کرد، و قلبش به زور آروم شد، شروع به حس کردن موقعیت اون کرد.

فوری بعدش اون غافلگیر شده متوجه شد، که ژائو یونلان داره به سمت اینجا میاد.

اون نصفه شبی نخوابیده بود که کجا بره، و دوباره با عجله به دپارتمان تحقیقات ویژه میومد که چیکار کنه؟

شن وی یهو سرش رو چرخوند، ولی فهمید کسی که تا ارتفاع بلندی وسط هوا معلقه آشنا بنظر میاد.

استاد شن آروم و خونسرد در کسری از ثانیه حالتش تغییر کرد.

گویی میِن با خونسردی به شمشیر قاتل ارواح که به سمت فک خودش بود نگاه کرد، یذره هم ردی از ترس نداشت، درعوض سرش رو پایین آورد و صبورانه لباس بهم ریخته ی ژائو یونلان بخاطر باد رو مرتب کرد، آروم خندید: "تو رو که میبینه به هزار و یک روش دنبالت خودشیرینی میکنه، دنبالت میکنه و نمیزاره بری، منو که میبینه اول میزاره من شلاق بخورم، ببین اون چقدر زیاد تبعیض میذاره."

شن وی تقریبا از فاصله ی بین دندوناش یه جمله گفت: "ولش کن، با دستای کثیفت اون رو لمس نکن."

"دست کثیف؟" گویی میِن آروم خندید، "نکنه تو خیلی تمیزی؟"

چهره ی شن وی یخ زد.

گویی میِن آروم خندید، دستشو بلند کرد و ژائو یونلان رو انداخت، شن وی با عجله شمشیرش رو عقب کشید، که نکنه صدمه ای به اون بزنه، دستشو دراز کرد و اونو محکم گرفت.

"اونجا از اولشم تورو بعنوان یکی از سمت خودش نمیدونست، ولی من درعوض فرق میکنم،" گویی میِن صبورانه گفت، "من امیدوارم تو بتونی خوب و بادقت فکر کنی، که بالاخره کی یذره بهت سلام  میکنه، برای این آدمای نامربوط اینجوری خودتو نابود کنی، تهش ارزششو داره یا نه."( سلام کردن اینجا به معنی حال و احوال کردن و احترام گذاشتنه)

اون تا اینجا اشاره کرد، نگاهش دوباره روی ژائو یونلان جا گرفت: "تو کی هستی؟ کسی رو بخوای و نداشته باشی؟ حتی اگه......واجبه انقدر نگران گرفتن و از دست دادن باشی, میل به خواستن داشته باشی و همچنان نداشته باشیش، حتی منم واست افسوس میخورم."( نگران گرفتن و از دست دادن مفهومش اگه همون باشه که فکر میکنم اگه بگمش ممکنه یمقدار اسپویل باشه حالا بعدا بهتر متوجهش میشین. خلاصه ش اینکه طبق اون حرفی که شن وی به یونلان زده بود که "من به تو صدمه میزنم". گویی مین داره میگه چرا باید نگران باشی که کنارش باشی و بدستش بیاری و بعد بمیره؟ یعنی خب بازم تناسخ هست بعدا بازم متولد میشه و یدور دیگه😑)

شن وی به سردی گفت: "نیازی به نگرانی تو نیست."

ماسک رو صورت گویی میِن یه لبخند عجیب ظاهر شد: "باشه آ، پس پشیمون نشو."

حرفش تموم شد، گویی میِن روش رو برگردوند، ردای گسترده ش پشت سرش به بلندی تاب خورد، چرخید و تو آسمون شب ناپدید شد.

شن وی فورا همراه ژائو یونلان توی آپارتمان اون برگشت. آسیب ژائو یونلان انگار جدی نبود، فقط خراش و کبودیای کوچیک، پشت گردنش یکم قرمز شده بود، احتمالا با کف دست ینفر باید بیهوش شده باشه، بجز این، شن وی هم ندید که اون چیز اشتباهی داشته باشه، ناچارا با نگرانی شدیدی کنار تخت اون نشست، و منتظر موند تا اون خودش بیدار بشه.

ژائو یونلان کاملا تا ظهر روز بعد خواب بود، مدتی که تلفن اون دوباره و دوباره زنگ میخورد و تموم نمیشد، فرد روی تخت یذره هم تکون نخورد.

تا اینکه خورشید به سمت جنوب تابید، انگشت اون همون لحظه یهو تکون خورد، شن وی که دیگه داشت از دیدن این وضع نگران و بی صبر میشد، فورا دست اونو گرفت، و به آرومی تکونش داد، یکم پراضطراب گفت: "یونلان؟"

ژائو یونلان فرصت نکرد چشماشو باز کنه، دیگه سرش رو پایین آورد و گردنش رو پوشوند: "فاک، کار کدوم حرومزاده ایه که......"

دید اون هنوزم مود فحش دادن تو جمعش رو داره، و قلب شن وی رو نصفه نیمه آروم کرد، ولی زود بعدش شنید ژائو یونلان با صدای تودماغی عمیقی صداش زد.

شن وی فورا پرسید: "مم، چیشده؟"

ژائو یونلان بنظر هنوزم گیج بود، اون درحالیکه سر رو از دم تشخیص نمیداد پرسید: "ساعت چنده، تو چراتو این ساعت هنوز نخوابیدی؟ حالا که نخوابیدی چرا برقا رو روشن نکردی؟"

________________________________

سلام چطورین خوبین خوشین سلامتین با کرونا چه میکنین؟
حرف خاصی برای گفتم ندارم فقط اینکه این چپتر قرار بود دیروز آپ بشه که نشد😑
هر ووت برابر با فحشی به لپتاپ😑👌

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora