چپتر۵۱؛ قلموی فضیلت و شایستگی

531 79 69
                                    

اگه اون رو تمام تنش ردای بلندی میپوشید، اون آستینشو شلاق مانند تو هوا میزد و سرشو پایین میاورد، و یه جمله "زیر نور روز، مردا نمیتونن بهم نزدیک بشن".

*********************

از قصد اصلی ژائو یونلان که میگفتی، بجز شن وی، اون نمیخواست با خودش هیچ سر خر دیگه ای داشته باشه، ولی به اعتراض و پرخاش شدید دو روز پیش گربه سیاه داچینگ فکر کرد، ژائو یونلان از مغزش که هنوز توش یه عالمه حباب صورتی غل غل میکردن یذره حس مسئولیت بیرون کشید، و وقتی بیرون میرفت به گوا چانگ چنگ زنگ زد، گفت اون همراهشون بیاد، و تو حین یاد گرفتن تفریح کنه......اُ، نه، این انجام تمرین عملی برای پرسنل جدید بود.

متاسفانه افسر پلیس شیائو گوا، که تاحالا دیگه شیش ماه از کارش گذشته بود، مثل قبل هیچی نمیدونست (معنی تحت الفظیش میگه یه سوال و سه تا نمیدونم. یعنی هرچی پرسیدی میگه نمیدونم! این ورژن نیه هوایسانگ آنتیمده منتها تو گاردین!!😂) تا این لحظه تازه یه سرنخ کوچولو درباره کارآموزی پایه پیدا کرده بود.

گوا چانگ چنگ واقعا یه بچه بود، خیلی راحت جرعت نداشت که بزاره فرمانده شون منتظر اون بمونه، تماس رو که دریافت کرد، فورا با سرعت نور زد بیرون، واسه اینکه مبادا یوقت صبح ترافیک شدید باشه، اون تمام مسیر رو با عجله راه رفت و به ایستگاه مترو رفت، و تو شلوغترین ایستگاه سوار شد، دوبار بخاطر مسافرای توی مترو بیرون افتاد، بار سوم درنهایت از یه خاله با لگد پا به پشتش اردنگی محکمی خورد و قبل اینکه در مترو بسته بشه گوا چانگ چنگ درواقع توش چپونده شد.

درحالیکه هنوز زنده بود و تمام بدنش خیس عرق شده بود، گوا چانگ چنگ به در بیمارستان رسید، اون اینو فهمید، که واقعا خیلی زود اومده، دکترای شیفت صبح تازه شروع به کار کرده بودن و یکی بعد اونیکی میرفتن داخل، و درباره فرمانده شون، اون هنوز معلوم نبود تو کدوم خونه روستایی گرم و آرومی انقدر شاده که خونه و وظیفه رو فراموش کرده.

گوا چانگ چنگ دستاشو به هم مالید، گردنش رو عقب کشید، و تو سرمای مرگ آور لانگ چنگ بیشتر از دو ساعت منتظر موند، یه بسته دستمال کاغذی واسه جریان آبریزش بینی اون مصرف شد، کل هیکلش تقریبا منجمد شده بود و تبدیل به کریستال یخی شده بود، تا اینکه ژائو یونلان سلانه سلانه رسید......اُ، پروفسور شن هم بود.

گوا چانگ چنگ انقدری منجمد بود که کلماتی که میگفت هم واضح نبودن، دهنشو وا کرد: "رئیـ,رئـ رئـ رئـ رئـ رئیس ژائو."

ژائو یونلان با ظاهر اون سرگرم شد: "کی اومدی؟ چند ساعته منتظری؟"

گوا چانگ چنگ: "تقـ,تقریبا سه ساعته."

"بهم زنگ میزدی یا شایدم دنبال یه جا میگشتی که از دردسر دور بمونی" همچین حرفایی رو، ژائو یونلان نپرسید، اون زودتر از اینا عادت کرده بود__گوا چانگ چنگ اگه احمق نبود، پس هنوزم گوا چانگ چنگ بود؟

Guardian (Persian Translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz