چپتر 18؛ ساعت آفتابی تناسخ 17

510 95 24
                                    

فرستاده قاتل ارواحِ لباس سیاه سرش رو پایین آورد و جرعه ای نوشید: "چای خوبیه، خیلی ممنون."

****

اون یجور سرمای عجیب بود، حتی هوا هم منجمد شده بود، جریان سردی که از تهویه توی دفتر میومد معلوم نبود کی متوقف شده بود، و بنظر میومد افراد اونجا هم موقتا بهش نیازی هم نداشتن، چون دمای داخل تمام ساختمون دفتری افت ناگهانی ای کرده بود، تاجاییکه حتی روی پنجره از شدت سرما شبنم خیلی ریزی زده بود.

قدم های تمام پرسنل روحی که شناور در رفت و آمد بودن و سرشون با کارای متفرقه شلوغ بود مکث کرده بود، و همزمان سرجاشون متوقف شده بودن، تک تکشون بااحترام و سرهای خم شده ایستاده بودن، انگار صف کشیده بودن و منتظر خوشامدگویی به یه شخص خیلی مهم بودن.

ژائو یونلانی که معلوم نبود کی از خواب بیدار شده صاف و مرتب اونجا نشسته بود، مقابلش چهار تا فنجون چیده شده بود، و درحال ریختن چای داغ توی فنجون ها بود، لین جینگ هم دیگه ایستاده بود.

گوا چانگ چنگ نمیفهمید چرا همچین شده، پس ناچارا اونم همراهشون ایستاد.

این زمان، تهویه داخل اداره با صدای خیلی ظریفی چندبار صدا داد، و بصورت خودکار رو حالت باد گرم رفت.

صدای قدم های واضحی بلند شد، که نه محکم و نه آروم توی راهروی خالی پژواک میشدن، و بعد از مدت کوتاهی توی ورودی بخش تحقیقات جناییِ دفتر متوقف شدن، لائو وو در رو باز کرد، و کسی رو همراهش به داخل آورد.

رفتار لائو وو فوق العاده محترمانه بنظر میومد، مثل خواجه کوچولوی توی فیلما که بدنبال امپراطور به جایی میره، تو تمام مسیر اون فرد رو به داخل دفتر هدایت کرد، خم شد و دست دراز کرد، و برای اون شخص یه صندلی بیرون کشید، درعوض حتی جرعت بالا آوردن سرش رو هم نداشت، مطیعانه گفت: "سرورم، از این سمت بفرمایین."

گوا چانگ چنگ شنید اون مهمون مودبانه میگه: "بابت زحمتتون متشکرم."

اون یه صدای مردونه بود، فوق العاده گوشنواز، و با لحنی نرم و محترمانه، درعوض همچنان حس موقرانه و جدی ای داشت که باعث میشد آدم نتونه جلوی پایین آوردن سرش رو بگیره.

احتمالا گوا چنگ چنگ هنوز کاملا هوشیار نشده بود، و وقتی که همه تظاهر میکردن آدمک چوبی هستن، اون یه کار فوق العاده شجاعانه کرد—جرعتش رو جمع کرد، سرش رو بالا آورد و نگاهی به طرف مقابل انداخت.

دید که اون "آدم" هیکل باریک و کشیده ای داره، تمام بدنش توی یه ردای سیاه پوشیده شده، و دست و پاهاش اصلا دیده نمیشدن، صورتش هم زیر یه لایه مه سیاه مخفی شده بود، و بجز توده ای سیاهی، هیچ چیزی ازش معلوم نبود.

اون فرد اول تو ورودی متوقف شد، از دور به ژائو یونلان ادای احترام کرد، و آستین بلند رداش روی پاش کشیده شد، گفت "بابت مهمان نوازیتون متشکرم"، و با دیدن اینکه ژائو یونلان هم مودبانه سرش رو به بالا و پایین تکون میده، اینموقع تازه بدون عجله وارد شد.

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora