چپتر۳۶؛ درفش کوهستان و رودخانه

405 79 23
                                    

اون توی بوی خون متوجه یجور بوی آشنا شد__رایحه ضعیف سردی که از انتهای هوانگ چوعن میومد

***************************

عروسک کوچولو صدای "گاگا" درآورد، اون یهو بند انگشت تیزش رو دراز کرد، به نرمی سمت صورت ژائو یونلان فرو کردش، به دیواری که دور نبود اشاره کرد، دوباره "گاگا" کرد.

ژائو یونلان چراغ قوه ش رو بالا آورد، بدنبال جهت انگشتای استخونی کوچیک، فهمید اونجا یسری کاراکتر وجود داره.

"او، تو با اینکه کره چشم نداری، نگاه خوبی داری......زبون قبیله هانگا." ژائو یونلان نزدیکتر شد و به آرومی لمس کرد، "نه، اگه بخوایم دقیق بگیم، قبیله هانگا زبون خودشون رو نداشتن، این باید یجور طلسم خاص باشه."

عروسک کوچولو: "گاگا."

"از من نپرس، من که کینگ سافت ورد مستر نیستم، روح میدونه معنی اون چیه." ژائو یونلان دوباره یکم نزدیکتر شد، با خودش حرف زد: "ولی من میدونم، تو فرهنگ قبیله هانگا، خطوط روان(یا دایره وار) نشون دهنده چیزای آروم و صمیمانه، و خطوط سخت,نماد های تیز و گوشه دار در اصل کاملا شیطانیه، برای مثال زندانی کردن ارواح، یه وضعیت مثلثیه، مثلا هشت ضلعی که من هنوز فرصت نکردم درباره ش بخونم......"( kingsoft word master یه دیکشنری دو زبانه ی چینی انگلیسیه)

انگشت اون مکث کرد، نهایتا سمبل هشت ضلعی رو پیدا کرد.

"هوم، همینه،" ژائو یونلان آروم و خونسرد گفت، "خیلی خوبه، این دفعه ترسناکش داره میاد."

صدای حرف زدن اون که آروم شد، صدای بلندی شنیده شد، تمام غار تکون خورد، ژائو یونلان نزدیک بود بیوفته، عروسک کوچولو یقه ی اون رو محکم گرفت و کشید، دستای باریک استخونیش تو موهای ژائو یونلان پیچیدن، "گا" گفتنش کامل نشده بود، ژائو یونلان چشماشو باریک کرد، یه اژدهای آتشین رو دید که از جلوشون سوت میکشید و میومد، اون با یه دستش دیوار رو گرفت، با یه دستش عروسک کوچولو رو تو بغلش نگه داشت، صورتش آتیش رو بازتاب میکرد و قرمز شده بود.

زبونه های آتیش که بالا و پایین حرکت میکرد توی مردمک قیرگون اون بازتاب میشد، یچیز فراتر از توصیف یخ زده ی سوزان. ژائو یونلان رو سر اون اسکلت کوچولو که تو بغلش فرو رفته بود و مرده بود زد: "لباسمو نکش، اگه ترسیدی برو تو ساعتم."

عروسک کوچولو دوتا کلمه هم حرف نزد، زود ماموریتی رو که اربابش بهش سپرده بود رو فراموش کرد، فورا متوجه وحشت شد، تبدیل به یه دسته مه خاکستری شد، یدفعه توی صفحه ساعت اون رفت، تقریبا بلافاصله، شعله های آتیش کشیده شدن و احاطه ش کردن و ژائو یونلان نمیتونست ازشون دوری کنه.

ژائو یونلان یه طلسم بین انگشتاش گرفته بود، ولی تو برخورد با همچین شعله های سوزان آتیشی، طلسم درعوض کار نکرد، اون حتی احساس گرما هم نمیکرد.

ژائو یونلان یلحظه گیج شد، بعد بدون عجله کاغذ زرد طلسم رو کنار گذاشت، وسط شعله های آتیش به بلندی بزرگتر از یه آدم سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد، شعله های آتیش تو چشماش بالا و پایین حرکت میکردن، تهدید آمیز تمام غار سر خورد و تمیزش کرد، این زبونه های آتیش لمسش هم نکردن و در کسری از ثانیه ناپدید شدن، یه تیکه گل با علامت هشت ضلعی روی دیوار حک شده بود خودش افتاد پایین.

اون تو ذهنش حرکت کرد، با دستش گرفتش، از توی جیبش جعبه خالی سیگار رو درآورد، اون رو توش گذاشت و تو جیبش چپوند.

زود بعدش، پوسته ی تیکه ای از دیوار بزرگ روی دیوار گلی کنده شد، ژائو یونلان دستش رو دراز کرد و آروم بهش ضربه زد، از چراغ قوه استفاده کرد، اون روی دیوار گلی دیوارنگاره های محوی دید.

احتمالا بخاطر اینه که قدمتش به سالای دوری برمیگرده، خرابی های قدیمی روی چیزایی که نقاشی شده بود خیلی تفاوتی نداشتن، شیوه ی بیانش هم کاملا مثل جریان آگاهی، چکش اینجا و ضربه اونجا(یعنی حرف یا حرکت اتفاقی و برنامه ریزی نشده)، شاید یه کارشناس باستان شناسی میتونست ببینه و بفهمه، بهرحال ژائو یونلان مدت طولانی روش خم شد و وارسیش کرد، تو چشمای خیره ش تقریبا مشکل نزدیک بینی ظاهر شد، هنوزم نفهمیده بود نوشته های روش چه چرت و پرتین.

اون خیلی سریع نسبت به این علاقه ش رو از دست داد، به راه رفتنش مثل قبل ادامه، یهو، قدمای ژائو یونلان متوقف شد، دوباره چیزی رو یادش اومد، با پنج قدم فاصله ای که گرفته بود چرخید، با فاصله کمی از اونجا وایساده بود و با دقت اون دیوارنگاره هارو وارسی کرد، نور چراغ قوه رو از بالاش رد کرد، زود بعدش چهل و پنج درجه به بالا کجش کرد، تو وضعیت ساعت سه، چهل پنج درجه به پایین کجش کرد......

اون یه هشت ضلعی بزرگ روی دیوار نگاره ها پیدا کرد، هر کدوم یه نقطه برابر، همه شون یه علامت هشت ضلعی کوچیک داشتن.

ژائو یونلان چیز پنهان شده توی دیوارنگاه ها رو دید,هشت ضلعی بزرگ، توی قسمت بالایی لباسش رو گشت، از توی جیب داخلی کتش یه کیف پول درآورد، اون از یه کپه دسته پول,کارت بانکی حقوقش و فاکتور توش یه برگ کاغذ مچاله شده پیدا کرد، دیگه زرد شده بود,یطرفش پیچیده شده بود، هنوز یه طرفش کج و کوله بود__مثل این بود که از یه کتاب قدیمی کنده شده.

اون دقیقا «هنر باستانی جادوی سیاه جهانی» بود که تو اون صفحه درباره "جادوی سرکوب لُبولا" بود، اون تمام مدت اونو همراهش داشت، ولی به یسری دلایل، بیرونش نیاورد تا چو شوژی ببینه.

یه هیولای با ظاهر وحشتناک بالای نقاشی ها دید، شیش تا دست داشت، ولی فقط یه پا داشت، به محل هشت ضلعی به شکل متفاوتی اشاره کرده بود(احتمالا چون شیش تا دست و یه پا و قطعا یدونه سر با هم میشه هشت تا). هیولا با ابروهای تو هم کشیده و چشمای عصبانی، دهن بزرگ عصبانیش باز بود، وسط دهنش یه کوه کوچیک رو نگه داشته بود، سمت چپ سینه ش یه علامت هشت ضلعی قیرگون واضح داشت.

"کوهستان تو دهنشه، و این چیز رو قلبش......" ژائو یونلان آروم زمزمه میکرد، نقشه بزرگی که همراهش بود رو روی دیوار زد.

ژائو یونلان صفحه نقاشی هیولا رو روی نقشه چسبوند، بعد آروم نقشه رو چرخوند، تا درنهایت جهت جنوب رو به بالا حرکت داد، بعد با ناخنش روی برگه یه خط کشید، تصویر کوه تو دهن هیولا و هشت ضلعی سمت چپ سینه ش رو به هم وصل کرد، دو طرف رو به هر سمت امتداد داد......انگشت اون روی عمیقترین قسمت دره کوهستانی قرار گرفت.

آتیش بزرگ وسط دره ی کوهستانی، چیزای استخونی بالای کوهستان، و حتی این جادوی سیاه قبیله ای که خیلی وقته از بین رفته، انگار رازای عمیقتری مخفی شده بود.

و وانگ ژنگ چرا یهویی همسفراش رو ول کرده بود، و تنهایی به اینجا فرار کرد؟

اون چرا انقدر درباره استخوناش که صد سال پیش دفن شده بودن مصمم بود؟

ژائو یونلان داشت دلشوره ی شوم ضعیفی میگرفت__وانگ ژنگ رو که پیدا کرد، اونو تا یه ماه تو یه اتاق کوچیک تاریک زندونی میکنه، ندیده بود کسی انقدر با عجله دنبال مرگ باشه، این دختره ی الدنگ!

ژائو یونلان مسیرش رو به سمت داخل غار ادامه داد و رفت، اون غار تنگ و تنگتر میشد، انقدر فشار بود که اون تقریبا نمیتونست سرش رو بالا بیاره، وقتیکه اون دیگه داشت حس میکرد دچار اسپوندیلوز گردنی شده، این بالاخره تموم شد. (به نام آرتروز گردن هم شناخته میشه به هرنوع بیماری تخریبی مهره های ستون فقرات میگن)

در دیگه ای در انتها بود، روی در متلاطم اون هیولا با شیش تا دست و یه پا بود، دقیقا همونی بود که تو گزارشی که توی اون برگه ی کتاب همراه اون بود.

ولی حالت چهره ش انگار وحشتی رو نشون میداد.

ژائو یونلان به آرومی دستشو دراز کرد، در کسری از ثانیه که کف دستش در رو لمس کرد، قفسه ی سینه ش فشرده شد، ولی اون هنوز بدون ذره ای شک و تردید در رو باز کرد، متوجه شد خودش وسط راه انتهای کوهستان وایساده، و زیر پاش اون دره ی مرموزه.

اون یهو حس وایسادن وسط دریای خروشان رو داشت، موج های قوی و سنگین دریا به وسط قفسه ی سینه ی اون ضربه میزدن و میفشردن، باعث شده بود تقریبا نفساش سخت و سنگین بشه.

آسمون روشن و واضح بود، ولی یه لایه ابر درعوض نور خورشید رو پوشونده بود و نمیذاشت یذره هم وارد بشه، ژائو یونلان مدتی همونجا وایساده بود، پاش رو بالا آورد و به راه رفتنش ادامه داد.

اولین قدم رو برداشت، انگار که چیزی رو حرکت داده باشه.

از عمق زمین صدای آه بیصدایی اومد، مثل موج، از پشت کوهستان قبیله هانگا پخش میشد.

یجور چیزی توی این دره وجود داشت، یجور......چیز شگفت انگیز.

ژائو یونلان به سمت دره رفت، اون حس میکرد هوا رقیق و رقیقتر میشه، حس فشار روی قفسه سینه ش هم قوی و قویتر میشد، شقیقه ش بنظر میرسید انگار یچیزی داشت فشارش میداد، فقط اون خودش میتونست اون صدای رسای نبض سریعش رو بشنوه، گستره دید جلوی چشماش دیگه شروع به تاریک شدن کرده بود، ژائو یونلان به آرومی نفس هاش رو تنظیم کرد__نفس نفس زدن خیلی شدید باعث میشه آدم خسته و وامونده شه.

اون کف دستش رو فشار داد، تو دلش یه غریزه عجیب داشت__اگه وانگ ژنگ یه چیزی داشت که بعد از تبدیل شدنش به روح هیچوقت فراموشش نکرده، همچین چیزی قطعا جسدش که خیلی وقت پیش تبدیل به اسکلت شده نبود، بلکه این بوده.

عروسک کوچولویی که توی ساعت مچی اون رفته بود یهویی سرش رو بیرون آورد، فک پایینش "گالا گالا" با بیقراری برخورد کرد، هم نمیدونست چی بگه، ولی اون یه روح ترسو بود، بازم میخواست جلوی ژائو یونلان رو بگیره، بازم جرعت نداشت از توی ساعت اون بیرون بیاد.

ژائو یونلان به سادگی با کف دستش اونو هل داد و تو صفحه ساعت برد، حالت اون حتی بیشتر موقرانه بود و با قدرت خیلی زیادی به جلو ادامه داد، اون سه تا کاغذ زرد طلسم از توی لباسش درآورد، این سه تا با بقیه فرق میکرد، تو هر گوشه کلمه کوچیک "ژن هون" که با شنگرف نوشته شده بود رو داشت، اگه گربه سیاه هم اینجا بود، اون میشناختشون، این همون حکم ژن هون افسانه ای بود.

دیده نمیشد که اون حرکتی داشته باشه، ژائو یونلان هر سه قدمی که راه رفت، حکم ژن هون توی دست اون خود به خود میسوخت، درنهایت وقتی آخری سوخت، از وسط آسمون سه صدای شلاق به گوش رسید، از توی پوچی توی دست ژائو یونلان یه شلاق بلند ظاهر شد، اون زبونه ی شلاق همه جا پراکنده شد، مثل اینکه جون داشته باشه، اون رو به جلو کشید......تا اینکه اون  سایه سفیدی رو دید که تو نور روز داشت به سرعت ذوب میشد.

چهره ژائو یونلان سنگین شد، یهو مچ دستش لرزید، شلاق بلند سریع و بی امان به حرکت دراومد، مستقیما به سمت سایه سفیدی که تو هوا بالا میرفت حرکت کرد، وانگ ژنگ اون بدن پلاستیکیش تاحالا دیگه معلوم نبود کجا رفته بود، فرم روح اون دیگه ضعیف بود و خوب نبود، ولی چشماش مثل قبل باز بودن، اون با یجور نگاه آروم و آدمی که نزدیک مرگ بود به اون نگاه میکرد.

"واقعا مادرفاکری، بنظرم تو روانی شدی." چهره ژائو یونلان وحشتناک شد و اون رو کشید، با غرغر و فحش دادن وانگ ژنگ رو کاملا توی ساعت مچیش چپوند، این لحظه، اون حس میکرد قلبش دیگه از درد داشت به سرعت میترکید، "این جای فاکی."

ژائو یونلان بالاخره وانگ ژنگ رو گرفته بود، فورا تصمیم گرفت خارج شه، اما تو این لحظه، توی عمق و تاریکی ولی انگار یچیزی داشت که اون رو میکشید، این باعث شد اون نتونه تحمل کنه و سرش رو بلند کنه، به سمت جایی که وانگ ژنگ ایستاده بود نگاه کرد.

یه ستون سنگی بزرگ رو دید، اندازه ش ده ها هزار متر بود، از پایین به بالا نگاه کرد، تقریبا میتونست هر دوی بهشت و زمین رو نگه داره، اون تماما قیرگون بود، بالاش ضخیم و پایینش باریک، مثل یه میخ غول پیکر، مثل یه میخ که محکم تو زمین رفته بود، و زیرش، یه حلقه محراب پیشکشی دست ساز که تا حالا خراب شده بود، سنگ روی اون محراب پیشکشی پر از طلسم های قبیله هانگا بود که روش حک شده بودن، شاید یجور خطبه آیین سوگواری بود، زیرش یه میز اهدای پیشکشی بود، روی میز قربانی شده های خونین تازه ای بودن که همه جا پخش شده بودن.

در کسری از ثانیه که نگاه ژائو یونلان به اون سنگ بزرگ برخورد کرد، روی سنگ بزرگ یهو چهره های بیشماری ظاهر شدن، نقطه های ضخیم و متراکم، هر کدومشون با درد ناله میکردن، جیغ کر کننده ای صاف گوش اون رو سوراخ کرد، ده میلیون نفر همزمان,صدای غمگین و گوشخراشی رو با تمام توانشون فریاد میزدن.

ژائو یونلان حس میکرد انگار یه تیکه سنگ بزرگ درست روی سینه ش ضربه میزنه، توی سرش صدای "وزوز" میداد، درد شدید در کسری از ثانیه تو تمام بدنش پخش شد، اون سرش رو پایین آورد و از تو دهنش خون تف کرد، با تمام توانش میخواست رو پاش وایسته، ولی درد شدید تو مدت کوتاهی باعث شده بود نتونه دست و پاهاش رو حس کنه، زانوهاش ضعیف شدن، و به عقب افتاد.

مدت زمان چند ثانیه همونطور بود، ژائو یونلان نمیتونست بشنوه هم نمیدید، قفسه سینه اون با خشونت تیر میکشید، بعد از مدتی که توی گوشش زنگ میزد نزدیک به بیحس شدن شد.

نمیتونست اینجا بیهوش بشه، اون به همچین چیزی فکر کرد مصمم با دست خونی و گلی شده ش چاقوی مخفی شده تو پاچه شلوارش رو درآورد، دستش رو بلند کرد و به سمت کف دست خودش چاقو رو برد.

دستش که وسط راه چاقو رو نگه داشته بود توسط دستی به سرمای یخ متوقف و نگه داشته شد، ژائو یونلان از پشت توسط ینفر توی بغلش کشیده شد، فورا، اون توی بوی خون متوجه یه بوی آشنا شد__رایحه ضعیف سرما که از انتهای هوانگ چوعن میومد.

این......فرستاده قاتل ارواح بود؟

چاقوی تو دست ژائو یونلان با صدای "بنگ" روی زمین افتاد، بعد اون توی قلبش آروم شد، و کاملا غش کرد.

_________________________

هوانگ چوعن با جاده ی هوانگ چوعن فرق داره. درواقع همون جهان زیرینه ولی درواقع "جهنم" جایی که برای گناها مجازات میشن نیست بیشتر جاییه که ارواح وقتی قراره اقامت کنن بهش میرن، مقصد روح سفید یا پو魄 . هوانگ چوعن به معنی بهار زرد و احتمالا برمیگرده به رودخونه زرد که همه جا هست. محل سکونت فرستاده قاتل ارواح هم تو عمق اینجاست برای همین گفته رایحه ای از عمق هوانگ چوعن. درباره پو 魄 و یچیز دیگه هم تو چپتر بعدی مفصل توضیح دادم.

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now