اون این حرفش رو که تموم کرد، بنظر میرسید انگار زندگی خودشو تقدیم کرده، و غمگین و منتظر درانتظار جواب ژائو یونلان بود
****
برای درخواست اجرایی، رفتن به سفر کاری نیازمند یکپارچه بودن و ترتیب دادن برنامه ی سفر بود، درنتیجه بعد از اینکه ژو هانگ و لین جینگ قرار گذاشتن، تا آسمون هنوز روشن نشده بود از فرصت استفاده کردن، و باهم به جاده شماره 4 گوانگ مینگ رفتن تا وانگ ژنگ رو پیدا کنن، درنتیجه از در که داخل شدن، فرمانده شون که تمام مدت به پیامشون جواب نداده بود رو دیدن که روی مبل جمع شده بود، هنوز پیژامه تنش بود، و با پالتوی پشمی ضخیمی که به وضوح از سبک لباسای اون نبود روش پوشونده شده بود.
داچینگ جلوی مبل چمباتمه زده بود، و جلوش ظرفی از اضافه های ماهی خشک شده باقیمونده بود، و با رضایت کامل پنجولاشو لیس میزد.
ژو هانگ قدم هاش رو آروم کرد، و با صدای آرومی پرسید: "اون چرا اینجا خوابیده؟ سردش نیست، نمیترسه سرما بخوره؟"
اون گفت، دمای تهویه هوا رو بالا برد، کاپشن خودش رو درآورد و روی ژائو یونلان رو پوشوند.
لین جینگ بعد از سال نو، به کل هیکلش انگار با تفنگ بادی شلیک شده بود، و چاق و گرد شده بود، چونه ش که مثل دامپلینگ سفید شده بود رو مالید، و گفت: "سال نو برنگشته خونه، حتما یسری چیزا رو قایم کرده، اینجور که میبینم مجبور به ازدواج که نشده، پس حتما مجبور شده جدا شه."
همینکه گفت، ژائو یونلان با موهای بهم ریخته و زیر چشم گود افتاده سرش رو از روی مبل بلند کرد، با چهره ی سنگینی از بیدار شدن با سر و صدا، و با نگاه تیره ای حرف لین جینگ رو برید، خلاصه و با قدرت گفت: "خفه شو، گمشو!"
لین جینگ اساسا خراب بود، دوثانیه ساکت موند، و درنهایت بازم نتونست طاقت بیاره و گفت: "نه، شماها بگین این مرتیکه رو کی تحملش میکنه__زنت اگه صبح زود با کلی بدبختی واست صبحانه آماده کنه، و صدات بزنه که پاشی بخوری، بازم همینو میگی؟"
ژائو یونلان دستش رو بالا آورد، و گیاه بُنسای کوچیک جیبی که روی کمد کنارش بود رو به سادگی برداشت، و با صدای "گوآن دانگ" پرتش کرد.
داچینگ و ژو هانگ با درموندگی به هم نگاه کردن، لین جینگ هم گیج شد__دید که ژائو یونلان واقعا آتیشیه، پس این دهن کثیف که بدشانسی رو جذب میکرد ناچارا تو سکوت دنبال جارو گشت، و تیکه شکسته ها رو تمیز کرد، و درنهایت با خودش یه جمله رو زمزمه کرد: "آمیتابا، سال تا سال آرامش داشته باشی ." (یه احترام معمول که اگه توی ایام عید یکی اتفاقی یچیزی رو بشکنه میگن. یچیزی تو مایه های رفع بلا که خودمون میگیم. کلمه ی تیکه شکسته تو این جمله هم شبیه کلمه ی سال تلفظ میشه.)
داچینگ روی پشتیِ مبل پرید، و با پنجه ش به آرومی به شونه ی ژائو یونلان فشار وارد کرد: "اَی، خوبی؟"
ژائو یونلان دوتا نفس عمیق کشید، سرجاش دراز کشید، و نصف صورتش رو توی لباس مخفی کرد، لباس مال شن وی بود، اون بعد از اینکه بیرون اومد این مسئله رو تازه فهمید، بین یقه ش انگار مثل قبل رایحه ی خوشبوی تمیزیِ روی بدن اون فرد باقیمونده بود.
معلوم نبود چقدر گذشت، ژائو یونلان با صدایی از توی حلقش گفت: "خوبم__لین جینگ اونو ولش کن، بعدا تمیزش میکنم، یکم پیش عصبانیتم از تو نبود......من الان یکم تو وضع بدیم، بذارین من یکم دراز بکشم، کاری که باید انجام بدین رو انجام بدین."
داچینگ سیبیلش رو لرزوند، ژائو یونلان دستش رو دراز کرد، و با خشونت موهای سر اون رو با کف دستش مالید، بعد با یجور بی حوصلگی به باسن گربه ی چاقالو زد: "اگه وقتت آزاده واسم درباره این کتاب «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» تحقیق کن که بالاخره از کجا اومده؟"
"به بابابزرگ گربه ت دستور میدی." داچینگ با نارضایتی خرخر کرد، "پس پاکت قرمزم کو؟ عیدیم کو؟"
ژائو یونلان چشماش رو بست، دستشو توی جیب بزرگ شن وی برد، و یکم پول خرد درآورد، گردن گربه رو گرفت، و توی گردن آویز گربه ای اون چپوندش، و دستشو با ژست هدیه دادن چیزی به یه گدا تکون داد: "واقعا رو داری دهنتو وا کنی، ماشین چاپ پول هم نمیتونه زیر فشار سن زیاد شما دووم بیاره، زود گمشو."
داچینگ میخواست پنجه های تیزش رو روی لباس اون صاف کنه، که دست ژائو یونلان دراز شد، و ماهرانه جلوشو گرفت، ناخن های داچینگ گوشت گرم انسان رو لمس کردن، و همون لحظه ناخناش رو عقب کشید، ولی بازم روی دست ژائو یونلان رد سفیدی به جا موند.
حتی حق پنجه کشیدنم نداشت__بعد اینکه داچینگ یکم گیج شد، با عصبانیت و غرغر دویید، و فکر میکرد که ژائو یونلان این حرومزاده ی بزرگ، این گربه ی شریف سرد و زیبای خودش رو صندق صدقه ی اتوبوس فرض کرده.
با تشکر از قوانین و رسیدگی های خاص و زیاد هر روزه ی زمان فستیوال بهاره، و اینکه اکثرا تو دپارتمان تحقیقات ویژه آدم نبودن، همه شون مدل وقت گذروندن خاص خودشون رو داشتن، درنتیجه معمولا کار که نداشتن، اونا حداقل میخواستن که تا پونزدهم وقت بگذرونن و بعدش برگردن سرکارشون، و محوطه ی خیابون شماره 4 گوانگ مینگ روزا خالی بود، ژائو یونلان تو دلش بابت مسئله ی شن وی داشت از ناخوشی خفه میشد، و مصممانه قصد داشت به رویای بزرگ زندگی قبلیش شناور بشه، و وقتی از خواب بیدار شد که خورشید سه تا ستون بالا رفته بود . (زمان دیری از صبح)
وقتی دوباره بیدار شد، حتی گربه سیاه به خواست اون رفته بود، و توی اداره خیلی ساکت بود، ژائو یونلان دستش رو دراز کرد، و کاپشنی که تقریبا با لگد زدنِ اون روی زمین افتاده بود رو گرفت، و خاک روش رو تکوند، چشماش رو مالید، و همینکه سرش رو پایین آورد، درعوض گیج شد__اون با عجله بیرون اومده بود، و فقط با عجله پاش رو تو یه جفت کفش فرو کرده بود، حتی جورابم نپوشیده بود و فقط دویید بیرون، و وقتی بیرون اومد تازه فهمید یه جفت کفش چرمی بوده، که یمقدار زیادی سرد بود.
این لحظه که سرش رو پایین آورد، ژائو یونلان دید، که یه جفت از بوتای ساقداری که معمولا میپوشید تمیز و مرتب روی زمین قرار گرفته، و توشون حتی یه جفت جوراب پشمی ضخیم چپونده شده، روی دسته ی مبل یه جفت لباس تمیز و اتو شده قرار گرفته بود، و لباس زیرش خیلی داخل چپونده شده بود، روی لباسا گوشیش,کیف پول و کلیدش قرار گرفته بود......اون فرد فقط کت اون رو نیاورده بود، احتمالا علتش این بود که میخواست اون پالتویی که پوشیده رو نگهداره.
ینفر یهو گفت: "استاد شن اینا رو برات تحویل آورد، من اولش میخواستم صدات بزنم، که اون نذاشت."
ژائو یونلان پل بینیش رو با انگشت شست و اشاره ش فشار داد، ژو هانگ بود که پشت میز نشسته بود، و رفته بود تو نت تا وقت بگذرونه.
"شن وی کجاست؟"
"رفت." نگاه ژو هانگ از روی مانیتور حرکت کرد و پایین اومد.
ژائو یونلان مکث کرد، صداش یکم گرفته بود: "کجا رفت؟ اون بازم چیزی گفت؟"
"اوه، اون گفت ’بیرون سرده، کارت که تموم شد برگرد خونه، نیازی به نگرانی بابت دیدن اون نیست، اون برمیگرده و میره به محل خودش‘." ژو هانگ بی کم و کاست طوطی وارانه حرفای اون رو تکرار کرد، و بعد گفت، "بعدشم اون رفت، احتمالا برمیگرده خونه ش__صحبتش که شد شما دوتا چرا زمان سال نو رو واسه دعوا کردن انتخاب کردین؟"
ژائو یونلان جوابش رو نداد، اون میدونست که "محل خودش" به کجا اشاره داره__اون اصلا آپارتمان خود شن وی که ژو هانگ فکر میکرد نبود، همینکه به این فکر کرد، اون احساس میکرد که یه چاقو داره توی قلبش میچرخه، ولی چهره ش جلوی دیگران، درعوض ناچارا حالت احمقانه ای داشت.
مدتی نشست، ژائو یونلان جوراباشو پوشید، لباسای تازه رو برداشت و به سمت توالت رفت، پیژامه ش رو عوض کرد، و در ادامه با عجله صورت و دهنش رو شست، بعد دوتا دستاشو به سینک روشویی زد، مدتی ثابت به لعاب سفید رنگ سینک خیره شد، و صورتش رو توی آب سرد فرو کرد.
اون مدتی رو جرعت نکرد به شن وی فکر کنه، واسه اولین بار تو کل زندگیش میدونست، به چی میگن یادآوری یه نفر، درد غیرقابل تحملیه که میخواد توی قلب رو سوراخ کنه.
اون مدت خیلی زیادی رو توی توالت موند، تا جاییکه بعدش ژو هانگ نگران شد، و به در زد: "رئیس ژائو، خوبی؟"
ژائو یونلان جوابش رو داد، قطره های آب روی صورتش رو خشک و تمیز کرد، و دنبال لوازم بهداشتی که خودش واسه شبایی که باید اضافه کاری میموند و واسه راحتیش گذاشته بود گشت، جلوی آینه، ته ریش کمی که دراومده بود رو اصلاح و تمیز کرد، و با دقت خودشو مثل یه آدم مرتب کرد، پشتش رو صاف کرد، و بیرون رفت.
اون میدونست، حتی اگه اون از افسردگی دچار میوکاردیت میشد(التهاب عضلات قلب)، بازم هیچ مشکلی حل نمیشد، اون باید در سریعترین فرصت ممکن از تو مسائل مختلف و قاطی پاتی رشته ی اصلی رو درمیاورد.
ژو هانگ تو ورودی منتظر بود تا اون بیرون بیاد، انگار میخواست چیزی بگه و بعد متوقف شد، ژائو یونلان درعوض با آرامش پرسید: "چیزی واسه خوردن هست؟ گشنمه."
ژو هانگ: "......احتمالا تو غذاخوری هست، تو میری ببینی؟"
ژائو یونلان سرش رو به بالا و پایین تکون داد، چرخید و مستقیما به طبقهی دوم رفت، و ژو هانگ بیشتر وحشت کرد__ژائو یونلان این یارو همیشه پشت میز مینشست، و با رفتار متظاهرانه ای به دیگران دستور میداد که "واسه رئیس یه کاسه کانجی بیارین" و ازین چیزا، تو طول کل سال چندبارم نمیشد که "با افول کردن ارزش والاش منت بزاره" و شخصا به غذاخوری بره.
ژائو یونلان تو غذاخوری یه میز صبحانه ی روتین سفارش داد، و بدون گفتن کلمه ای نشست و شروع به خوردن کرد. این لحظه، اون کاملا تو یجور شرایط ساکت و آروم عجیبی بود، ژو هانگ بدون گفتن کلمه ای دنبالش کرد، یجورایی اینکه این لحظه اگه آسمونم فرو میپاشید، اون هم سرش رو بالا نمیاورد تا نگاه کنه، و به وضعیت نوشیدن کانجی با چهره ی بی حالتش ادامه میداد، درنتیجه بیشتر باعث میشد که قلب ژو هانگ توی حلقش بیاد.
تا وقتی ژائو یونلان سینی غذا رو کامل توی معده ش برد، تازه یکم گرما رو توی دست و پاهای بی حس و یخ زده ش حس کرد، اون این لحظه با تعجب به ژو هانگ نگاه کرد: "تو اومدی تو بخش چیکار کنی؟"
"......" ژو هانگ مدتی سکوت کرد، "اولش با لین جینگ قرار بود امروز سوار قطار بشیم و بریم به سگ سیاه و جسد نگاه بندازیم."
"اوه، پس چطور شد که نرفتی؟"
"من یکم نگرانت بودم، و گذاشتم اون خودش بره."
ژائو یونلان دهنش رو پاک کرد، بلند شد و خودش سینیش رو مرتب کرد، با بی تفاوتی گفت : "من چی دارم که نگرانش باشی، اگه کاری نداری فقط برگرد خونه."
ژو هانگ چیزی نگفت، و فقط اونو دنبال کرد.
ژائو یونلان به دفتر خودش برگشت، مثل هر روز نشست و کامپیوترش رو روشن کرد، و نگاهش رو به ژو هانگ سر داد: "تو هنوز داری دنبالم میکنی که چی؟"
ژو هانگ: "بالاخره چت شده؟"
ژائو یونلان از توی کشو جعبه ی سیگار و فندک درآورد، و سرسری اشاره کرد و گفت: "هیچی."
ژو هانگ قبول نکرد که اونو ولش کنه، با سماجت گفت: "هیچی نشده و تو نصفه شب برنگشتی خونه و دوییدی تو دفترت بخوابی؟"
"اوه،" ژائو یونلان دود سفید رو عمیقا بدون اینکه ذره ای ازش بیرون بیاد کاملا توی ریه هاش کشید، "دیشب باهاش درحد چندتا جمله یکی به دو کردم."
"مزخرفه،" قسمت وسط پیشونی ژو هانگ پرید، و رک گفت، "دیگرانو کور فرض کردی، تو با اون که فامیلیش شن عه بعنوان عزیزدلت رفتار میکنی، اگه بخاطر یه مسئله ی بی ارزش و کم اهمیت بحثتون شده بود، الان زود برمیگشتی، و با تکون دادن کونت خودت پیشقدم میشدی که روی مادربرد زانو بزنی و یه نامه ی ده هزار کلمه ای از پشیمونیت مینوشتی، کجا وقت داشتی الان با من چرت بگی؟" (تکون دادن کونش یعنی مشتاقانه. زانو زدن روی مادربرد همون تنبیهی که تو چپتر 72 بهش اشاره شده بود)
ژائو یونلان: "......"
"اون نکنه کاری کرده که تو رو ناامید و سرخورده کرده؟" اون وقتی این حرفو میزد، چشماش برق وحشتناکی زدن، بنظر اگه فقط ژائو یونلان سرش رو به بالا و پایین تکون میداد، اون فورا میتونست شن وی رو خشک و خالی قورت بده.
"کمتر چرت بگو." ژائو یونلان خاکستر سیگارش رو تکوند، "تو چطوریه که هی فضول و فضولتر میشی، حواست باشه زنای فضول نمیتونن شوهر کنن."
قلب ژو هانگ غمگین شد: "درهرحال کسی که دوسش دارم دوسم نداره، چه ربطی داره؟ دراصل ازدواجم نمیکنم."
ژائو یونلان حرف اونو شنید و فهمید، درعوض ناچارا تظاهر به نفهمیدن کرد، درنتیجه یبار دیگه چیزی برای گفتن در جواب نداشت، و اون تصمیم گرفت بیشرمانه در بره__اون یه کیف دستی پیدا کرد، گوشی و کیف پول و اینچیزا رو توش چپوند، کامپوترش رو خاموشم نکرد، و چرخید و بیرون رفت.
ولی ژو هانگ قصد نداشت ولش کنه، و فورا دنبالش کرد: "واسه چه کاری میری؟"
"با فرمانده ی بخش قرار ملاقات دارم." ژائو یونلان به ژو هانگ نگاهی انداخت، "تو هنوز واسه چی داری دنبالم میکنی؟"
ژو هانگ بعد از اینکه اون قفل رو باز کرد، با چشمای سریع و زبردستی روی صندلی شاگرد ماشین اون نشست، با صدای "کابا" کمربند ایمنی رو بست، و به استواری کوهستان تای نشست: "منم میام"
"......" ژائو یونلان دم در ایستاد و با ضعف آه کشید، "ننه بزرگ، میتونی ولم کنی؟"
ژو هانگ بیتفاوت صورتش رو به اون سمت چرخوند.
دونفر مدت طولانی ای رو روبروی هم موندن، ژو هانگ به استواری کوهستان تای بود. درنهایت، ژائو یونلان ناچارا نفس عمیقی کشید، تا جاییکه میتونست سرآسیمگی خودش رو سرکوب کرد، ته سیگارش رو چرخوند و خاموشش کرد، و بدون گفتن حرفی سوار ماشین شد.
اون تمام مدت ساکت بود، ژو هانگ یواشکی چندبار با چشم اونو ورانداز کرد، نیمرخ زیبا و باهوش و همینطور سرد و بیتفاوتش رو دید، و درنهایت که چیزی که برای گفتن نداشت دنبال حرف گشت و طاقت نیاورد و پرسید: "فرمانده ی بخش کیه؟"
"دایی دوم شیائو گوا،" ژائو یونلان گفت، "درسته، صحبت این مسئله که شد، بردن تو هم که هیچ فایده ای نداره، این مدت، واسم بررسی کن، که بالاخره کی بینشون حیله سوار کرده، و گوا چانگ چنگ رو به دپارتمان ما منتقل کرده."
ژو هانگ: "حیله سوار کردن؟ واسه شیائو گوا حیله سوار کردن؟ مگه اون چیکار میتونه بکنه؟ واسه ی چی؟"
صدایی از ژائو یونلان درنیومد.
اون درواقع تو دلش شک داشت که اون کاسه ای که به بدن پدرش چسبیده از دست باباش واسه این مسئله استفاده کرده، ولی برای چی؟ برای چی به گوا چانگ چنگ پیله کرده؟ اون علاوه بر اینکه یکم فضیلت و شایستگیش ضخیم بود، دیگه چه بخش خاصی داشت؟ این شیائو گوا تو کل دپارتمان تحقیقات ویژه بیشتر از همه مثل آدمه، تهش چه پیشینه ای داشت؟
اگه میتونست، ژائو یونلان میخواست قدرت و خاطرات حقیقی کونلوئن جون رو پس بگیره، اگه نمیشد، پس حداقل اون باید راست و دروغ دور و بر این ابر و مه رو میدونست که بالاخره چه خبره(ابر و مه یعنی سردرگمی)، اون نمیتونست احساسی و با بی ملاحظگی رفتار کنه.
شن وی......فقط همین دوتا کلمه، باعث میشد ژائو یونلان بطرز بدی از سر بسوزه (از سر سوختن یعنی تحت فشار بدی بود)، قلب و ذهنش انگار آتیش گرفته بودن، و بدون توقف انرژی اون رو میسوزوند، ولی اون باید تحمل میکرد، هنوزم تحمل میکرد و ظاهرش مود آرومی رو نشون میداد,که علارغم طوفان توی قایق با آرامش نشسته، گاهی وقتا ژائو یونلان که میفهمید، خودش تنها اونجا نشسته، یه روز که کسی کنارش نبود، تو کمتر از سه دقیقه، ابروهاش نمیتونستن طاقت بیارن و توی هم کشیده میشدن.
حالا توی مغز اون صحنه ای ظاهر میشد که نه زمانش قابل تشخیص بود و نه موقعیت__مکانی که سرد و گرفته بود و یذره نور هم نبود,یذره انرژی حیات هم نبود، نیمی از بدن شن وی توسط تاریکی بی انتها بلعیده شده بود، اون فقط سرش رو بالا آورد، و میخواست دریا و آسمون آبی رو ببینه، ولی نگاهش به اندازه ی کافی نبود تا جلو بره، و حفره ای توی اون سیاهی بی انتها بوجود بیاره، اون احتمالا درنهایت ناامید شد، و درنهایت همراه با نگرانی ای نگفته، بتدریج با تاریکی یکی شد......
یهویی، ینفر ژائو یونلان رو تکون داد، اون یهو از خواب پرید، ضربان قلبش مثل صاعقه میزد، و عرق سرد روی شقیه ش بود.
کسی که اون رو تکون داد ژو هانگ بود، چهره ی اون بی حالت بود، یکم با رنجش گفت: "رسیدیم."
ژائو یونلان برای مدت کوتاهی گیج شد، و تازه فهمید که الان درواقع تو یه رویا بوده__اون با دایی دوم گوا چانگ چنگ چندتا لیوان نوشیده بود، و مسیر برگشت رو ژو هانگ رانندگی کرد، اونم نمیدونست کی خوابش برد.
ژو هانگ بی حرکت نشسته بود: "چه خوابی میدیدی، که اسم شن وی رو با همچین غمی داد میزدی؟"
ژائو یونلان دراصل حس میکرد که کنترلش رو از دست داده، نمیخواست زیاد با اون حرف بزنه، و تظاهر کرد که نشنیده.
"یونلان." ژو هانگ یهویی دهن وا کرد و اون رو صدا زد.
ژائو یونلان مکث کرد.
ژو هانگ از توی جیبش یه جعبه ی کوچیک درآورد، اون یه بند قرمز به مروارید اژدهای دریایی بسته بود، و انتهاش رو بعنوان سمبل خوش شانسی گره زده بود: "اینو عموی چهارم من داده تا بدمش به تو، گفت ممنونه که این همه سال حواست به قبیله مارها بوده، من......من احتمالا چندوقت دیگه، قراره که همراه با اون برم."
ژائو یونلان اخم ظریفی کرد: "بری؟ کجا بری؟"
"نمیدونم، شاید برگردم توی قبیله،" ژو هانگ لبخند غمگینی زد، دید که ژائو یونلان نگرفتتش، فورا دستش رو حرکت داد و بند قرمز رو از گردن اون آویزون کرد، و خیلی با احتیاط برای اون بستش، "مروارید اژدهای دریایی شی مقدس قبیله ی منه، میتونه آب و آتیش رو دفع کنه، محافظت کنه و امن و امان نگهت داره، تو......تو اگه بازم چیزی هست که ازم بخوای انجام بدم، زود همشو بگو، کاری که بتونم برات انجام بدم زیاد نیست."
ژائو یونلان مدتی ساکت موند، و آروم گفت: "لانگ چنگ برای تهذیبگری قبیله گابلین مناسب نیست، به قبیله ت هم برگردی خوبه، یکم از جمعیت دور شو، دردسرای آنچنان زیادیم نداره. عموی چهارمت یه شخصیت مهمه، ازش زیاد یاد بگیر، تو آینده، شاید رئیس قبیله ی مارها تو بشی."
چیزایی که اون حین مکالمه گفت مثل توضیحات مراسم ختم بود، آرامشش باعث میشد آدم غصه ش بگیره، ژو هانگ وسوسه شد، و یهو هرچی تو دلش بود رو بی هوا گفت: "رئیس ژائو، یه جمله بهم بده، اگه فقط یه جمله بهم بدی، من از حالا ببعد میتونم با اعضای قبیله م تمام ارتباطم رو قطع کنم، با کوهی از شمشیر و دریایی از شعله هم بازم تا تهش همراهیت میکنم." (کوه شمشیر و دریای شعله دشوار ترین خطرات، سخت ترین آزمون ها)
اون این حرفش رو تموم کرد، و بنظر میرسید انگار زندگی خودشو تقدیم کرده، و غمگین و منتظر درانتظار جواب ژائو یونلان بود.
ولی ژائو یونلان درنهایت بازم از نگاه کردن به اون اجتناب کرد، و با خودش خندید: "ما دوتا کینه و دشمنی که نداریم، خیلی ساله که باهم دوستیم، من واس خاطر چی باید اینجوری اذیتت کنم؟ اینکه تو بعد از این خوب باشی، منم خیالم راحته."
تو چشمای ژو هانگ توی کسری از ثانیه مبهم درخشید.
و ژائو یونلان دیگه از اون سمت ماشین پیاده شده بود.______________________
شن وی نداشتیییییییم😭😭😭😭😭😭😭
این چپتر شن وی نبوووووود😭😭😭😭
یعنی بودا😢😢 ولی خو نبود😢😢😭😭😭😭😭😭
خاکبرسرت ژو هانگ😐 اه😑
DU LIEST GERADE
Guardian (Persian Translation)
Romantikترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...