چپتر ۸۶؛ فانوس ژن هون

331 65 88
                                    

پادشاه نوجوون ارواح با صورت سفید مثل کاغذش نسبت به میل خودش رک و  هیجان زده بود، و رک گفت: "خوشگلی، میخوام بغلت کنم."
****

چو شوژی انتظارشو هم نداشت، که اولین کسی که موقع برگشت به لانگ چنگ بهش برمیخوره گوا چانگ چنگ باشه.

اون تازه غل و زنجیر مانعش باز شده بود، و چیزایی رو که اون سالها دیفو به زور ازش گرفته بود رو پس گرفته بود، مود خوبی داشت، و درنتیجه از فرصت تعطیلات فستیوال بهاره استفاده کرد، دنبال یه تپه ی تدفین با قبرای آشفته و شیب دار گشت، و واسه چند روز به خوبی از دنیای بیرون فاصله گرفت، تا اینکه پیامی از وانگ ژنگ گرفت که ژو هانگ قصد استعفا دادن داره، که با عجله یه بلیط قطار گرفت تا فورا به لانگ چنگ برگرده.

ایستگاه قطار پر از ولوله و هیاهوی جمعیت بود، چو شوژی مدتی جلو رفت، و اینور اونور رو نگاه میکرد تا تاکسی پیدا کنه، که ظاهر آشنای گوا چانگ چنگ رو دید__اون فرد جوون یه کیف گنده ی نوع بافت روی دوشش داشت، و بدنش تقریبا داشت طوری خم میشد که تبدیل به نقطه  بشه. (نقطه توی چینی بصورت یه دایره ی تو خالیه، اینجوری:。)

گوا چانگ چنگ این آدم رو تو نگاه اول میشد فهمید که تو زندگیش فعالیت بدنی زیادی انجام نداده بوده، احتمالا وقتی مدرسه تمرین ورزش میکرد هم نتیجه ش اونقدرا بالا نبود، با این کیف بزرگ روی دوشش، مثل حلزونی بود که لاک سنگینی رو پشتش داشت، آدمایی که میرفتن و میومدن نمیتونست طاقت بیارن و سرشون رو برمیگردوندن تا به این جوونک نگاه کنن.

چو شوژی اولش ترسید که اشتباه گرفته باشه، و با دوتا چشماش بیشتر خیره شد، با بیتفاوتی تماشا کرد که روی کیف نایلونی که باید خیلی قوی میبود یه درز کوچیک بخاطر وزنش بوجود اومد، یه خاله که کنار خیابون ذرت پخته میفروخت با خوش قلبی هشدار داد: "اَی، مرد جوون، اون کیفت الانه که پاره بشه."

گوا چانگ چنگ با صدایی جواب داد و سرش رو چرخوند، ولی احتمالا اون چیز خیلی سنگین بود، و وقتی که اون چرخید حواسش به پاش نبود، و اتفاقی راه یه دختر جوون درحالیکه دسته ی چمدون چرخدار کوچیکی رو میکشید و رد میشد رو سد کرد، گوا چانگ چنگ دست پاچه شد، هنوز فرصت نکرد معذرت خواهی کنه، که توسط مرد جوونی که کنار دختر بود محکم هل داده شد: "یکم نگاه کن، پاتو کجا داری میذاری؟"

البته که گوا چانگ چنگ محکم واینساده بود، اون لحظه تلو تلو خورد، و "دیوار" پشتش با صدای بلندی ریخت، زیر کیف طرح بافت نایلونی پاره شد، و یه کپه چیزمیز که واسه آدم عجیب بودن با سر و صدا ریختن بیرون، شامل تابه کاسه ملاقه چوبی سینی، غذا و پوشاک توی بسته بندی کوچیک پلاستیکی، بعلاوه از همشون عجیبتر یه تخته ی بزرگ برشِ چوبی تقریبا به ضخامت شصت سانتی متر، و پهنای هشت سانتی متر بود __اون به سادگی مثل این بود که داره یه والمارت  کوچیک رو روی شونه ش حمل میکنه. (والمارت شرکت خرده فروشی آمریکایی)

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora