fifty eight

634 197 67
                                    

H
چه پدرشون باشم چه عموشون با تمام قلبم دوستشون خواهم داشت هم اون ها هم تو رو 
L

ادوارد لب های سرخس را روی هم فشار داد انگار چیزی در دهانش بود که طعمش را دوست نداشت و این همان حرف هایی بود که باید به الکس میگفت.

باید میگفت لویی متعلق به هر سه ما نیست و قولی که به هری درباره نزدیک نشدن به لویی داده بود از الکس می گرفت. باید میگفت لویی فقط متعلق به هری است پس جز دوست داشتن این موجود شیرین حق دیگری نداری، نه لمس کردن، نه بوسیدن و نه عشق بازی

این کمی دشوار بود ، مقابل لویی و الکس که با چشم های متعجب به او خیره بودند ایستاد مست بود و  گاهی حس میکرد زمین بند نرمیست زیر بوت های سفتش ، دلش میخواست همین جا روی چمن های بلند نزدیک درخت بخوابد خودش را مچاله و به عالم خواب پناه ببرد ولی الان نمی شد. احتمالا خواب لویی را میدید برهنه و زیر بدنش .

با فشار پلک هایش این فکر را به دور ترین نقطه ذهنش پرت کرد مغرور تر از این حرف ها بود که بعد از خواسته هری حتی دستش را به پوست لویی بزند ولی قلبش سرکش بود با نفسی چشم های کمی قرمزش را باز کرد

سرش را کمی چرخواند و از بالای شانه نجواگونه به هری گوشزد کرد " خراب کاری نکن " با این که مست بود تظاهر کرد حالش خوب است با نفس عمیقی دوباره صورتش را به سمت لویی و الکس چرخاند چهره اش را بی حس و خنثی نگه داشته بود .


لویی با آن چشم های درشت آبی به گرگ جوان نگاهی انداخت ادوارد برای او جالب بود .
از نگاه مغرورش و خوشش می آمد این راضی بود که در قلب کوچکش حتی از خود مخفی کرده بود.

ادوارد چشم هایش را از نگاه کردن به صورت زیبای لویی محروم کرد، الان نمیتوانست ،حالت صورتش را جدی و محکم نگه داشت و
به برادرش با سر اشاره کرد " بیا الکس" نفسش را بیرون فوت کرد و از کنار الکس که ماتش برده بود رد شد و مقابل چشم های درشت شده لویی بازوی الکس را بین انگشت هایش گرفت و او را دنبال خودش کشاند "باید بریم و .....غاز جمع کنیم " و صورتش به خاطر چرندیاتش جمع شد، کلمات اشتباه ، لعنت به شراب های جیمی، لعنت به هری که مدام لیوان را با لجبازی پر میکرد ، لعنت به لویی و.... گردنش " حتی نمیتونم انگشت هامو بشمرم "  غر غر کنان به پاهایش که محکم روی زمین می کوبید سرعت بخشید تا از هری و عشقش دور شود .احساس میکرد تمام هوای اطرافش توسط لویی بلعیده می شود او زیبا بود جوان بود و تازه پر از چیز های هیجان انگیز مزه ها و گرگ درون سینه ادوارد بی قرار کشف کردنش بود ‌.


الکس بیشتر تعجب کرد قدم های نا هماهنگش با پاهای شل ادوارد که سعی میکرد محکم راه برود یکی شد متوجه حال خراب برادرش بود نفس های تندش مانند یک گاو نر عصبانی و سکوت سیاهش  " چی ؟......چرا باید نصف شب غاز جمع کنیم چند دقیقه پیش شام خوردیم ...اونقدر بوی شراب میدی که انگار توی شراب شنا کردی  " او با همان تعجب سر چرخواند وقتی داشت توسط ادوارد از لویی و هری دور می شد. بوی تند شراب به شامه اش می رسید ادوارد قبلا هیچ وقت تا این حد مست نکرده بود به خاطر میت بودن احساسات ادوارد در بدن او جریان پیدا میکرد کمی کم رنگ تر از حس خودش چیزی که از محل گاز گرفتگی به سراسر بدنش مانند جریان الکتریسیته حرکت میکرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now