seventy two

550 180 62
                                    











ورودی باریک دره با گرگ های محاصره شده بود، روی سنگ های بزرگی که از بالا ریزش کرده بودند منتظر عکس العمل گرگ سفید ایستاده بودند.
نفرتی که داشتند از طرز ایستادن و بوی تند و تلخ بدنشان مثل مردابی پر از جسد معلوم بود .

آسمان تاریک پوشیده از ابر های خاکستری با هر رعد و برق روشن می شد و شاخه ها و برگ ها همراه با باد در هوا پرواز می کردند  .

نگاه هایشان به پسری دوخته شده بود که هری مثل با ارزش ترین گنج از او محافظت میکرد .

ترس همراه با باد تند به بدن لویی برخورد کرد نگاه گرگ ها همچون یخ سرد و سوزان بود  ولی عضلات محکمی که زیر بدن و دستش منقبض شد مانع از لرزیدنش شد هری کنارش بود و این ترس ها را کنار می زد، برای آخرین بار زمزمه کرد " هری برگرد "صدایش می لرزید، تقریبا التماس کرد حس میکرد ، این که اتفاق بدی افتاده است .او الان بیشتر نگران ادوارد و الکس بود تا خودش

هری به لویی توجه نکرد میخواست با نه از او محافظت میکرد .

هری چشم های سبز و نگاه سرد و خشنش را بین ده گرگ چرخاند و به خاطر نگاه خیره ان ها که به جفتش می رسید اخم کرد، پنجه هایش را روی خاک محکم کرد و نفس های تندش را کنترل ،عضلاتش را سریع منقبض و تمام نیروی بدنش را به سمت پا هایش فرستاد  و بدون لحظه ای درنگ با دوختن نگاهش به تاریکی که بین دیواره های دره بود به سمت آن دوید .

مثل یک گلوله آتش ،با نهایت سرعتی که از پنجه هایش سراغ داشت دوید طوری که زمین را زیر پایش حس نمی کرد .باید از وسط گرگ  ها رد می شد در حالی که مانند سیل از بالای کوه سرازیر شده بودند

لویی به خاطر جهش ناگهانی گرگ به عقب کشیده شد فوری موهای بلند هری را چنگ زد تا از افتادن جلوگیری کند چهره شوکه اش با اخم جمع شد " بهت گفتم برگرد " لب هایش را روی هم فشار داد این که هری برای کمک به دو برادرش باز نمی گشت برای لویی قابل درک نبود او قطعا نمی دانست خودش دلیل این تصمیم است .

هوای سرد از بین ابر ها سرازیر می شد

گرگ ها شروع به دویدن کردند از سنگ ها پایین می پریدند و آب دهانشان دندان هایی که آماده دریدن بود را  ترسناک تر نشان میداد.

هری به پاهایش شتاب داد به این امید که سرعتش جانشان را نجات دهد مقاومت لویی الان به دردشان نمیخورد طوری که هری حس میکرد آن پسر برای برگشتن حتی حاظر است خودش را از پشت او پرت کند، قابل ستایش بود، ولی خودش را به کشتن میداد و هری قرار نبود این اجازه را به او بدهد .
نه وقتی این یه گرگ روی زندگیشان قمار کرده بودند .

هری از وسط گرگ ها که با سرعت به سمتش می دویدند رد شد از آنها جلو زد ،سریع مانند درخشش یک ستاره حتی فرصت این که رایحه پسر چشم آبی را نفس بکشند به ان ها نداد .
ولی قرار نبود به این راحتی از شر گرگ های غریبه خلاص شود .با ورودش به دره تاریکی او را فرا گرفت سایه ها و سرمای کوه و سنگ های خاکستری

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora