ten

931 247 56
                                    

لویی خاک رو در مشتش فشرد. درخشش چشم های درشت و یشمی گرگ مثل برق خنجری تیز بود.
او حق حقش را پشت لب های لرزانش خفه کرد و چشمانش را روی آخرین لحظات زندگی بست توان حرکت کردن نداشت. وجودش خالی از نیرو بود

ولی با وحشت بعد از برخورد هوای گرمی به پشت موهای عرق کرده اش سریع چشم های ترسیده اش را باز کرد نگاه پر از نفرت گرگی که مقابلش بود به پشت سر لویی خیره بود و دندان هایش را اخطار دهنده نشان میداد.
لویی تاریکی سایه ای را روی خودش حس کرد پنجه های بزرگی که دو طرف بدنش قرار گرفت و صدا ی غرش کلفتی همراه با چکیدن آب دهان روی شانه اش
با ترس آهسته سر چرخاند گرگی رو دید که رویش خیمه زده پا هایش را اطراف بدن او با قدرت به زمین زده و آماده حمله است. نگاه خطرناکش سمت گرگ طلایی رنگ مقابلش بود.
او زیر یک گرگ بود در حالی که گرگ دیگری مقابلش پارس میکرد و با غرش های عصبانی اش اخطار میداد.

لویی به خودش لرزید وقتی سرش را خم کرد پیشانی اش را روی زمین گذاشت و مشت هایش را با خاک و برگی که روی زمین بود مشت کرد غرش بلند گرگی که بالای سرش بود قلبش را تکان داد او دندان هایش را نشان داد و از روی بدن لویی که تا چند لحظه پیش با جثه اش از آن محافظت میکرد پرید و سمت گرگ طلایی رنگ حمله کرد ضربه ای با پنجه اش به پوزه و صورت گرگ زد و قبل از این که گردنش با آرواره های قوی گرگ درشت هیکل دریده شود با دندان هایش از شاهرگش محافظت کرد .لویی
فکر میکرد گرگی که بالای سرش ایستاده قصد دریدنش را دارد ولی حالا خشکش زده بود.
باید میدوید و از این محلکه جا به در می برد اما صحنه نبرد گرگ ها پیش چشم های آبی اش گیجش کرده بود.

گرگ طلایی رنگ درشت تر بود بدن بزرگ تری داشت چنگال های پهن تر چیزی که برتری او را با یک حساب سر انگشتی نشان میداد

لویی فقط دو تا سه متر از آن ها فاصله داشت .و مغزش خالی از حیرت زده نبرد دو گرگ نر را در گرگ و میش غروب به تماشا نشسته بود

گرگ سفید رنگ روی دو پا ایستاد دست هایش را روی شانه حریف قدرش انداخت و با دندانش سعی کرد فک بالایی او را گاز بگیرد آرواره و دندان های یک گرگ حکم سلاحش را داشتند و اگر می توانست به دندان ها و پوزه او صدمه کاری بزند با وجود قدرت بیشتر گرگ طلایی پیروز میدان می شد حمله زیرکانه ای بود ولی خطرناک

گرگ طلایی با فشار جثه اش و ضربه ی پنجه راستش او را عقب راند برای چند ثانیه کوتاه از هم جدا شدند و در دایره ای دور هم چرخیدند زوزه ای از فاصله نزدیک به گوش رسید و حضور گرگ سومی را آشکار کرد همین باعث شد لویی زانو هایش را جمع کند ذرات کوچک نیرو را در دست و پاهایش به کار بگیرد و وقتی دو گرگ برای بار دوم بهم دیگر حمله کردند شروع به دویدن کند.

گرگ سفید رد های از قرمزی روی بدنش بود و خبر از زخمی شدنش میداد با این حال به گردن حریف قوی هیکلش حمله کرد با دست هایش سرش را نگه داشت و چرخید. و گرگ طلایی با دندان جایی روی شانه اش را گاز گرفت صدایی او او کردن بین غرش ها و پارس های بلند تنها چیزی بود که لویی حین دویدن شنید اسلحه اش را از جایی بیم برگ ها برداشت و شروع به دویدن کرد او نفس های تندش و کویش دیوانه کننده قلبش را نادیده گرفت. صدایی پایی پشت سرش شنید و سر چرخاند و سایه ای لا به لای درختان در تعقیب خودش دید.

حتی نمی دانست کجای جنگل است خورشید تازه غروب کرده بود و رنگ نیلگون آسمان ردی از تاریکی را رفته رفته در خود جای میداد با رسیدن به انتها مسیر قبل از افتادن از پرتگاهی که تهش دریاچه مری قرار داشت توقف کرد سکندری خورد و بی تعادل برای نگه داشتن خودش دست هایش را در هوا تکان داد اما چیز محکمی دور قفسه سینه اش حلقه شد او را نگه داشت و عقب کشید تا پشتش به جسم محکم و گرمی خورد . " خدای من " با چشم های درشت انتها دره و اب سفید و آبی رنگ که به خاطر آبشار کف کرده بود نگاه کرد وقتی هنوز بین دست و سینه گرمی نگه داشته شده بود

او سریع چرخید و به مردی که او را نزدیک خودش نگه داشته بود و نفس نفس میزد. نگاهی همراه با اخمی از سر تعجب انداخت.

نفسی برای سوال پرسیدن برایش نمانده بود پا های سستش با آخرین توان وزنش را تحمل میکردند. و او هنوز حس امنیت نمی کرد .

هر دو با صدای شکستن شاخه ای برگشتند گرگ طلایی با سرعت در حال دویدن به سمت آنها بود و می شد جثه سفیدی را پشت سرش دید که قصد داشت دندان هایش را در پاهای سریع او فرو کند.
لویی چیز دیگری ندید وقتی پشت کسی که او را چند دقیقه پیش بین شانه هایش گرفته بود سد راهش شد و از او محافظت کرد .
در یک لحظه وحشت کل وجود پسر جوان را گرفت و یک قدم عقب رفت وقتی رویش مو های سفید و ناخون های دست مردی که جلو اش ایستاده بود با سرعت دید او پرید و حالتش تغییر کرد پوست سفیدش قبل پوشیده از مو های سفید شد و پا های سافش شکل متفاوتی به خودش گرفت. وقتی با قدرت خودش را سد راه مهاجم قوی هیکل میکرد و با کوبیدن بدنش به او مانع رسیدنش به پسری شد که پشت خودش پنهان کرده بود. دندان هایشان با هم در ستیز بودند صدای غرش ماندنشان در فضا می پیچید و روی زمین غلط میزند خیلی زود گرگ سفید و زخمی هم وارد محلکه شد. او با پوزه خونی روی گرگ طلایی پرید چنگال هایش در پوست و بین خز های روشنش فرو رفت او ها روی دو پا می ایستادن و با گاز گرفتن و پنجه زدن دفاع میکردند
دو گرگ علیه یک گرگ.
و لویی قدم دیگری به پشت سرش برداشت و خالی شدن و شکستن سنگ ریزه ها را زیر پایش حس کرد قبل از این که سقوط را تجربه کند و برخورد ناخوشایندی با آب دست و پا زدنش زیاد طول نکشید وقتی همه جا تاریک شد.

********
واسه این بخش راز بقا تماشا کردم واسه همین دیروز نتونستم اپ کنم پارت رو نوشتم اما به دلم نشست

😆😅😂

به هر حال سه قلو ها اومدن البته یه قلشون هنوز نیومده ولی میاد کجا مونده خدا میدونه

اگرم میخواین بدونین گرگ طلایی کیه آقا روباهه بعدا توضیح میده.

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora