twelve

942 240 55
                                    

H
تو بوی اونو میدی
متاسفم
L

آتش به زحمت روی چوب می خزید از بارانی که شب گذشته باریده بود هنوز هوا نم داشت.

وقتی مطمئن شد آتش پا گرفته بلند شد و به لویی که سعی در راحت نشستن داشت نگاه کرد و قدم هایش را به سمت آن پسر کشید " بیا نزدیک تر ، زود گرم میشی چوب ها خیسن یکم طول میکشه آتیش پا بگیره " با اخم لویی قدم های بلندش را آهسته کرد آرام دستش را در جیب شلوارش فرو برد و پارچه تا شده ای را که لکه های قرمز داشت کف دستش گرفت و مقابل لویی با احتیاط نشست ترسی که در چشمانش میدید و ضربان بلند قلبش که می شنید او را وادار کرد برای جلب اعتماد پسر جوان با حوصله بیشتری جلو برود
" باید گرسنه باشی " او پارچه را روی زمین جلو لویی گذاشت.

لویی آب دهانش را قورت داد و بیشتر به کنده درخت چسپیده رنگ قرمز نشسته روی پارچه سفید ترسش را بیشتر کرد

تای پارچه را وقتی روی یک زانو نشسته بود باز کرد "اونا خوشمزه ان البته فکر کنم " روی دستمال مقداری توت وحشی و تمشک به همراه چند بلوط قرار داشت تمشک های له شده به پارچه رنگ پس داده بودند حتی چند توت خرس هم بین آن ها می شد دید میوه های جنگلی که به صورت وحشی رشد میکردند. " بخور " آهسته گفت و لبخند کوچکی زد بر خلاف جثه درشتش رفتارش تهدید آمیز به نظر نمیرسید و حس بدی به لویی نمی داد.

لویی نگاه متعجب اش را از خوراکی ها گرفت و به صورت منتظر مرد جوان نگاه کرد به خاطر افکارش شرمنده بود بد ترین چیز ها رو قبل از باز شدن آن پارچه تصور کرده بود ،قلب ،دست بریده شده، یک جفت چشم، یا یه پرنده مرده پلک هایش را روی هم گذاشت و کمی بدنش را شل کرد

دستش را وسط سینه اش گذاشت " اسم من هریه " و بعد از دیدن نگاه خیره چشم های درشت و آبی لویی با دست به پسری که دور تر نزدیک آتش نشسته بود و از پشت موهای ریخته شده در صورتش حین ور رفتن با اسلحه به آن ها نگاه میکرد اشاره کرد " و اون برادرم الکسه، ما بهت نمیزنیم قسم میخورم " او منتظر واکنش لویی شد

لویی دماغش را بالا کشید احتمالا سرما خورده بود ولی این الان کوچکترین مشکلش بود " چقدر از آلبرتا دوریم؟ ، من باید برگردم خونه ام " او زمزمه کرد و امیدوار به چشم های کمی مردد و سبز رنگ هری نگاه کرد

الکس زود تر جواب داد " دو روز پیاده روی البته بدون توقف " از زیر مژه هایش به لویی نگاه کرد که معلوم بود جا خورده است. و لب هایش را روی هم فشورد.

ترق و تروق چوب ها حین سوختن بلند شده بود جرقه ها روی شعله به سمت آسمان می رفتند و زود محو می شدند.
هری با فاصله کمی کنار لویی نشست نور جادویی آتش سایه ها را به بازی گرفته بود و گرمای دلچسپش داشت کم کم حس نا خوشایند لویی را از بین می برد نزدیکی پا هایش به شعله ها باعث شد بدنش آرام بگیرد . او پرسید در حالی که چشم هایش کمی شک را در خودشان نشان میدادند لحظه آخر کلمات را عوض کرد ولی سوالش را زیرکانه تر پرسید " روی صخره چه اتفاقی افتاد من چن.....یه گرگ دیدم اون بزرگ بود و انگار دنبال من بود " یک به یک چهره های نگران هر دو برادر را زیر نظر گرفت و منتظر جواب بود شکی داشت که باید بر طرف می شد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now