three

1K 262 69
                                    

هر کسی به یک سمت برای گشت زدن رفت جنگل پشت سرشان که مقابل کوه بود امشب خوفناک تر از همیشه به نظر می رسید جز پارس سگ ها چیزی شنیده نمی شد نه زوزه گرگی نه صدای جغد ها

ریچارد از اسلحه هایی که کاول به لویی و جاستین داده بود راضی نبود

لویی با دو دست ناشیانه لوله تفنگ شکاری را مایل به زمین گرفته بود و کار ریچارد و مرد سرخپوست که کنارشان حرکت میکرد را تقلید میکرد. این اولین بار در زندگی اش بود که اسلحه بدست می گرفت. هیجان انگیز و کمی ترسناک. نوک درختان کاج تکان میخورد خشخش شاخه های خشک هشدار میداد کسی در سایه ها پنهان شده.

لویی حس کرد قلبش در حال بیرون زدن از دهانش است دستکش هایش را به خاطر بهتر گرفتن اسلحه در آورده بود پشت ریچارد با فاصله حرکت میکرد حتی یک لکه ابر هم در آسمان نبود ولی بوی چوب خیس به مشام میرسید.

جایی که الوار های زیادی روی هم تلنبار شده بودند ریچارد با احتیاط همان طور که ساف ایستاده بود و انگشتش روی ماشه قدم هایش را به جایی پشت کوه الوار ها کشید

مرد سرخپوست مثل یک شکارچی مادرزاد کمی خم شده بود بدون حرکت اضافه ای چشم می چرخاند و منتظر شکارش بود انگار بوی گرگ را حس میکرد " قلبش رو هدف بگیر زدن سرش کار سختیه " او با دو انگشت وقتی کنار لویی که چشم های وحشت زده نگاهش میکرد حرکت میکرد به قلب خودش اشاره کرد گردنبند های زیادی روی سینه اش تاب میخورد که از عناصر طبیعی ساخته شده بودند مثل استخوان دندان و چیز های دیگر " هیچ وقت به پای یه حیوون وحشی شلیک نکن یه گرگ زخمی خود مرگه " اخطار را داد و با شنیدن نامش توسط ریچارد از لویی و جاستین دور شد به به پشت الوار ها رفت.

حالا جنبیدن هر بوته صدای شکستن شاخه و وزش باد در سوراخ های درخت به قدر ی ترسناک بود که کمر هر دوی آن ها را به لرزه می انداخت.
جاستین به پاها خشک و لزرانش حرکت داد " بیا لویی " او به سمت جایی که ریچارد رفته بود رفت و پشت چوب ها ناپدید شد.

لویی نصیحت های مرد سرخ پوست را زیر لب برای خودش بازگو کرد " قلبش رو هدف بگیر نه پا " نفس گرمش بخاری مقابل صورت رنگ پریده اش درست میکرد روشن ترین ستاره آسمان بالای نوک یک کاج میدرخشد از ده شب گذشته بود حالا آسمان با نواری درخشان از ستاره ها بالای سرش بود.
لویی گردنش را با تداعی نگاهش به زمین و دیدن چند قطره خون جلو بوت هایش کج کرد با دقت به آن لکه تیره که به نظر تازه میرسید نگاه کرد و با نوک بوت رویش کشید. و خاک را له کرد بی اختیار دنباله رد قرمزی که از قطرات خون روی زمین جا مانده بود دنبال کرد خون لخته شده تیره او را به سمت انبار مخروبه کشاند جایی که برای رها کردن وسایل قدیمی استفاده می شد لویی مسیر خون را دنبال کرد سرش خم بود و اسلحه اش را به بدنش نزدیک تر کرد وقتی خودش را جلو دیواره شکسته انبار پیدا کرد ناله اوو اوو مانند ضعیفی اخم هایش را در هم برد ترسیده بود و خشکی دهانش آزارش میداد خون به داخل انبار کشیده شده بود جلو شکاف روی خاک جایی که چوب خرد شده بود خون بیشتری بود میتوانست صدای خرخر نرمی را بشنود و صدا های ضعیفی کنجکاوی مردد او را به سمت صدا کشید " به سرش شلیک کن نه پاهاش " اسلحه اش را آماده شلیک گرفت و چند قدم آخر را طی کرد با منقبض کردن عضلات دست هایش سعی در کنترل لرزشی شد که مایع خجالت بود.
مقابل شکاف بزرگی که در چوب به وجود آمده بود ایستاد و به داخل نگاه کرد چشم هایش وحشت زده گرد شد وقتی در تاریکی انبار متوجه درخششی شد جسمی که ته انبار در خودش جمع شده بود به رنگ خاکستری، و بدون ترس به پسر جوانی که نفسش قطع شده بود چشم دوخته بود. کاه های اطرافش خونی و پوزه بزرگش به رنگ سرخ بود به یک پهلو دراز کشیده بود و حالا می شد گوش های خز دهر و دندان های سفیدش را دید

لویی بی معطلی اسلحه اش را بالا گرفت لوله تفنگ را به سمت حیوانی که ته انبار جمع شده بود نشانه رفت و پشت سر هم با ترس پلک زد وقتی که سوزش گلو اش آزارش میداد حس میکرد سنگین تر شده است چون زانو هایش توان نگه داشتنش را نداشتند
با این کار گرگ غرش کرد دندان های سفید و تیزش را که مانند خنجر در تاریکی بر می زدند به پسر نشان داد و گوشه های لبش را چین خورد این کار او مانند اسلحه کشیدن بود

لویی با بیچارگی پلک زد از روی لوله وحشت زده به گرگ نگاه کرد و انگشتش به ماشه فشار کمی وارد کرد

همان لحظه با تکان های کوچک و صدای ناله مانند ضعیفی که شباهت به نق نق کردن نبود حالت نگاهش تغییر کرد انگشتش را روی ماشه شل حتی چند لحظه گرگی که با دندان هایش تحدیدش میکرد از یاد برد.
جثه های کوچکی زیر بدن گرگ بزرگ وول میخورند حرکت میکردند و پوزه های کوچکشان کورکورانه در جست و جوی سینه مادرشان بود
توله های کوچکی که ریز و کم مو بودند بدنشان هنوز خیس و خونی بود و پا های کوتاهشان توان نگه داشتن آن ها را نداشت .
گرگ بزرگ که حالا لویی میدانست مادر توله هاست با صدا هایی که از حنجره اش خارج میکرد پوزه اش را به توله ها فشار میداد تا به سمت سینه اش هدایتشان کند میلیسیدشان آن غرش ها حالا برای گوش های لویی زمزمه های محبت آمیز مادرانه بود کلمات دلگرم کننده ای که برای لویی نامفهوم و بی معنی بود
یکی از توله ها مشغول شیر خوردن بود دمر خوابیده بود دیگری انکار خواب بود و سومی تلاش میکرد تا با چشم هایی که هنوز جایی را نمیدیدند با کمک مادرش مسیرش را پیدا کند.

لویی گرمای عجیبی در قفسه سینه اش حس کرد چیزی که اسلحه را در دستانش سنگین کرد و باعث شد لوله تفنگ پائین بیاید زوزه های ضعیف توله گرگ ها که مانند کرم های کوچک و ناتوان و بی دفاع در حصار امن بین پاهایش مادرشان حرکت میکردند انگشت هایش را سست کرده بود

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now