sixty nine

712 185 37
                                    

لویی با اخم نگاه تند و تیز اش را روانه ادوارد میکرد گوشه ای کنار تنه درخت کز کرده بود او حتی به فرار فکر کرده بود ولی چیزی او را از این کار باز میداشت .
او برای حرف ها و قولی که بین او و ادوارد رد و بدل شده بود ارزش قائل بود .

با ناراحتی نگاهش رو از ادوارد و هری که کیسه لباس های کهنه شان را پر میکردند گرفت و به کفش هایش خیره شد زانو هایش را به سمت سینه جمع و انگشت هایش را روی آن ها بهم گره زد در این حالت آسیب پذیر به نظر می رسید .

ادوارد با خشونت و لب هایی که با حرص  روی هم می فشورد لباس هایی که هری از بین پیراهن ها پیدا میکرد در کیسه چرمی می چپاند .

طوری که نفس می کشید، حرکت عضله هایش و بندی که در مشتش فشار میداد عصبانیتش را نشان میداد می شد در هوای اطراف آن گرگ تنفسش کرد.
تهدید آمیز و خطرناک

هری از گوشه چشم همین طور که روی پنجه هایش نشسته بود و گاه به گاه موهایش را کنار میزد به لویی نگاه کرد دندان هایش را با دیدن لجبازی و نگاه خشن پسر چشم آبی روی هم فشار داد و خط فکش مشخص شد " سه دست برای هر کدوممون کافیه " از زیر و رو کردن لباس ها دست برداشت و از مقابل ادوارد که در حال بستن بند کیسه بود بلند شد جو سنگینی بینشان به وجود آمده بود

هوا سنگین شده بود و حالا از هر زمان ساکت تر زوزه ها خاموش و ستاره ها در حال محو شدن بودند می شد ابر ها رو دید که آسمان را می پوشاندند .

" الکس آتش رو خاموش کن باید راه بیوفتیم قبل از طلوع خورشید " او میدانست شانس کمی دارند .
ولی هیچ کدام دست از تلاش نمی کشیدند از طرفی دیدن چشم های عصبانی و ناراحتی لویی که پر از نا امیدی عصبانیت و خشم بود و او را برای محافظت از خانواده اش سرزنش میکرد سخت بود به این نگاه لویی عادت نداشت .

ناگهان صدای نسبتا بلندی سکوت رو شکست مثل خورد شدن تنه درخت یا افتادن چیزی روی زمین .

لویی از جا پرید و دست هایش را به زمین زد از وقتی در جنگل آن گرگ بزرگ و طلایی را دیده بود آرامش از وجودش ربوده شده بود .

هری و ادوارد به جهتی که صدا از آنجا آمده بود نگاه کردند هیچ کدام وحشت زده نبود یا شوکه گوش هاشون صدا هایی رو از مایل ها دور تر می شنید خورد شدن درخت ها قدم های تند خرخر های خفه در حنجره گرگ ، درگیری که الان بین اون ها و لویی به وجود آمده بود کار رو راحت تر نمی کرد .

هری به لویی نگاه کرد با دیدن لرزش خفیف بدنش قلبش شکست ای کاش وجودش باعث آرامش خاطر لویی بود اما چند ساعت پیش خود اون ها باعث وحشت لویی شدند نفس عمیقی کشید .و به سمت لویی قدم برداشت

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now