fifty five

786 215 158
                                    

E
بهم قول بده وقتی عصبانی بودم بالای بلندترین درخت بری که دستم بهت نرسه. 
من بیشتر از خودت بهت اعتماد دارم ،داری درباره خودت حرف میزنی یا یه هیولا؟
من هر دو هستم.
L

بعد از شام همه در کنار نوشیدن شراب و چای از آرامش و امنیت کلبه لذت میبردند .
گرگ ها تمام ماجرا را برای جیمی تعریف کردند کم و بیش راز هایی بود که فقط بین خودشان باقی می ماند مثل قول قراری که بین هری و ادوارد گذاشته شده بود یا وقتی که لویی به خاطر ادوارد به دره برگشت .

جیمی پشت میز کوچک کنار اجاق نشسته بود و یکی از ارنج هایش روی میز بود بخار از فنجانش بلند می شد ، با اخم پرسید " با همه اینها بازم فکر این که تو یه گرگ با جثه سم رو کشته باشی یکم سخته، گرگینه ها به این راحتی نمی میرن می بخشی ولی حتی یه شکارچی هم کنار شانس باید تجربه و زور داشته باشه و تو هیچ کدومو نداری البته به جز شانس  " او لویی را زیر نظر گرفت و حرکت مشکوک دستش را روی جیب شلوارش از دست نداد .

هری و ادوارد دو طرف لویی کنار شومینه روی صندلی های چوبی نشسته بودند و ادوارد یکی از زانوهایش را خم و آن را روی نشیمنگاه صندلی گذاشته بود و با هر دو دست پایش را نگه داشته بود  " باور کن این کارو کرده، مثل امضا کردن سند مرگش " هر چند چشم غره هری را نادیده گرفت ولی لرزش بدن لویی او را از حرفی که زد پشیمان کرد .

الکس که روی صندلی نزدیک به پنجره کنار در نشسته بود عذر خواهانه به لویی که سرش را پایین انداخته بود و از زیر مژه های بلندش به او خیره بود  نگاه کرد او هنوز بوسه ای به لبه جام شرابش نزده بود و جرئه ای ننوشیده بود فقط با جام شیشه ای بازی میکرد.

جیمی مطمئن بود لویی چیزی را پنهان کرده " باید جواب منطقی وجود داشته باشه " و چشمش را روی پسر نگه داشت امیدوار بود با این حرف پسر جوان را به حرف بیاورد .

لویی روی صندلی جا به جا شد نور آتش لرزان و نارنجی رنگ صورت های داخل کلبه را روشن کرده بود و سایه های زیادی به خاطر شمع ها وجود داشت لویی دستش را مقابل نگاه همه داخل جیبش برد و بعد مشت کوچکش را بیرون آورد هری خیره به درخشش تار لا به لای انگشت هایش بود ، فلز سرد

لویی انگشت هایش را باز کرد برای او فقط گلوله بود کف دستش پنج گلوله نقره ای رنگ وجود داشت او قبلا در قصه هایی که تا چند روز پیش باوری بر حقیقت بودنشان نداشت و شعر های قدیمی شنیده بود نقره سلاح کشتن یک گرگ است و حدس می زد دلیل از پا در آمدن گرگ قهوه ای هم همین باشد.

هری دست دراز کرد گلوله ها با سایه ای از درخشش مقابل چشمان گرگ پوزخند میزدند وسوسه انگیز  " نقره " و یک گلوله از کف دست لویی بر داشت ،آرام و با احتیاط،  بلافاصله با سوزش پوست سر انگشت هایش  که گویی زغال داغی را برداشته، گلوله را رها و انگشت های آسیب دیده اش را مشت کرد سوزشش به استخوان می رسید فقط با همین زمان اندک صودتش جمع شده بود و فکر برخورد یکی از آن ها به بدنش وجودش را لرزاند پس این طور خانواده اش را شکار میکردند سال قبل چهار گرگ از گله دزموند به دام شکارچی ها افتاده بودند صدای زوزه های دردمندشان هنوز در گوش های هر گرگ شمالی طنین می انداخت هری با به یاد آوردن خفه شدن زوزه به خودش لرزید زمانی که احتمالا سر گرگ را جدا کرده بودند‌ واقعا گرفتن یک زندگی انقدر راحت بود گاهی رفتار پدرش و نفرتی‌که نسبت به انسان ها داشت مثل الان درک میکرد ولی این حس زیاد طول نمی کشید.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now