NINETY five

415 147 33
                                    


H
توت وحشی،
....بلوبری .....
امممم .....صبر کن ،لویی
L

لویی با هر دو دست به سینه ادوارد ضربه زد ولی گرگ از جایش تکان نخورد .این یکی از خصوصیات ادوارد بود که لویی تصمیم گرفته بود از آن متنفر باشد و این ربطی به حس ضعف که در مقابل گرگی که با مشت های قوی لویی حتی آخ نمی گفت و تکان نمیخورد نداشت .

ادوارد صبری که نمیدانست از کجا اورده را با هر نفس مثل اب روی خشمش که مانند نفس اژدها در حال تبدیل شدن به شعله اتش بود خاموش میکرد نفس های تند  " فقط هر چیزی که بهت گفتن قبول کن این کار سختیه " ادوارد لویی را که میخواست او را از خودش دور کند، پاهایش را به زمین میزد و با دست  هایش برای جدا کردن دست های ادوارد از خودش تلاش میکرد ثابت نگه داشت .

سایه ها آن ها را زیر نظر داشتند گوش میدادند و برای بیشتر منتظر می ماندند .
ثانیه ها بلعیده می شد وقتی ماه بی پروا در آسمان شب می تابید.
ترسناک بود .

لویی اهمیت زمان را درو نمی کرد نفس های گرمش را میدید که سفید و سبک از دهانش خارج و در کسری از ثانیه در هوا ناپدید می شدند در حالی که استخوان هایش از ترس کلماتی که هنوز روی تار های صوتی و زبان و لب های ادوارد جاری نشده بود میلرزید " تو دیوونه ای" بیشتراخم کرد و مستقیم به چشم های سبز و وحشی گرگ خیره شد "  با هیچ فاکی که نمیدونم چیه موافقت نمیکنم " با یک دندگی در صورت گرگ داد زد .برای او ادوارد گرگی بود که جانش را نجات داده بود و طبیعتا تا به حال خشمش را وقتی جان خودش را تهدید میکرد ندیده بود حتی الان که با چشم های درنده به او خیره بود در نگاهش آثاری از تهدید و آسیب نبود .

ادوارد میخواست که داد بزند .به زور خودش را کنترل میکرد .
کلمات داشتند پوستش را میخوردند و جمجمه اش را سوراخ میکردند . چون چرا لویی یک دنده بود .انجام یک کار چرا برای او تا این حد سخت بود .

هری وارد مکالمه شد و نگاه نگرانش که کوتاه به گرگی که با قامت کشیده و موهای کوتاه و پیچ خورده که در سایه های شب نزدیک و نزدیک تر می شد به آن دو داد و قبل از هر کلمه ای بازوی لویی را از بین انگشت های ادوارد ازاد کرد " بسه ، نمیتونی داد بزنی وقتی بیشتر از صد تا گوش پشت سرت هستن و فکر نکن با ترسوندن لویی اون کار درست رو انجام میده " اخطار هایش برای دور شدن از لویی همراه با چشم غره و غرش از جانب ادوارد نادیده گرفته شد .

لویی که انگار به او برخورده بود جواب داد و نگاه نا باور و تا حدی عصبی اش را که شعله های آتش را می شد در آن دید به هری که کنارش ایستاده و یکی از بازو هایش را گرفته بود داد " تو کی هستی که تعیین میکنی چی درسته چی غلط " و بارو اش را از بین دست هایش بیرون کشید دوست نداشت کسی فکر کند با چند کلمه ترسیده ولی حقیقت این بود ترسیده بود و آن را پشت خشم پنهان کرده بود .

North star  (l.s) by  azadHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin