one

4.9K 381 203
                                    



North star




لویی نفس نفس زد، قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت. و عرقی که از شقیقه اش سرازیر شده بود مقابل باد روی پوستش سرد بود.
وقتی در میدان شهر ایستاده بود.
لوله اسلحه شکاری را با احتیاط پایین آورد و لاشه ی گرگ خاکستری را که در چند متری اش بی جان و بی حرکت افتاده بود زیر نظر گرفت. انگشت لرزانش روی ماشه بود تا با کوچک ترین حرکت گرگ گلوله سوم را هم شلیک کند ,نا مطمئن و با اخم قدمی به جلو گذاشت.
میترسید.
هیچ کدام از مردم شهر گویی جان در بدن نداشتند، و کاری جز نفس کشیدن انجام نمیدادند وقتی با ترس سر جایشان ایستاده بودند به پسر جوان و حیوان درنده ی مرده با بهت و وحشت خیره بودند، انگار خشک شده بودند.
باد لولا های زنگ زده را به صدا در می آورد ،ترس عجیبی سکوت را تبدیل به یک قانون کرده بود قانونی که کسی آن را نمی شکست.
لویی آهسته به گرگ درشت جثه که به پهلو ،جلو فروشگاه چارلز افتاده بود نزدیک شد .
قطعا از مرد هایی که دور ایستاده بودند و به سیبیلشان مینازیدند بیشتر دل و جرات داشت. با پائین آمدن لوله تفنگ جانسون پیر که الان در دست های لویی بود او صدای قدم هایی که از اطراف به او نزدیک می شدند شنید حالا که دست های پسر شل شده بود همه فهمیده بودند گرگ مرده است نگاهش قفل لاشه گرگ بود.

احساس عجیبی داشت.
صدای پیر مرد سرخ پوست که همیشه مقابل فروشگاه چارلز می نشست را شنید.

_ اون مرده .
مثل یک اتفاق شوم

لویی سرش را بالا گرفت نگاه قفل شده اش از گرگ مرده روی پیر مردی که کنارش ایستاده بود متوقف شد، سایه قد بلند مرد روی لویی افتاده بود او طوری بیان کرد انگار کسی مرده است، یک انسان .

احساس نا آشنا ای که در سینه اش به وجود آمده بود مثل یک عذاب در وجودش میخزید و با نفس هایش مخلوط شده بود لب هایش را روی هم فشرد و پلک زد لویی دودل به جانسون که آن طرف گرگ مقابل او ایستاده بود از زیر مژه هایش نگاه کرد به چهره وحشت زده اش و اسلحه را به سمت آن مرد گرفت " متاسفم " به خاطر بی اجازه برداشتن اسلحه جانسون پیر معذرت خواهی کرد با همان صدای نرم و نازکش.

اما جانسون از وحشت چشم هایش درشت شد و قدمی از اسلحه ی خودش که به سمتش در دست های آن پسر جوان گرفته شده بود فاصله گرفت و دست هایش را مقابل سینه اش گرفت " نه نه نه نه، من اونو نمیخوام ،مال خودت " او با ترس به اسلحه و لویی نگاه میکرد رنگ از چهره اش پریده بود درست مثل چهره تک تک مرد ها و زن هایی که با فاصله اطراف لویی و گرگ حلقه زده بودند ترسیده و نگران.

" اسلحه ای که باهاش یه گرگ رو بکشی دیگه هرگز درست کار نمیکنه تو نباید یه گرگ رو بکشی برادرش همیشه برای انتقام برمیگرده گرگ های بزرگ که توی کوهستان راکی هستن "

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now