111

292 89 17
                                    

E

تو یه عذابی با یه جفت چشم آبی متوجه شدی .
و اینم یه انگشت فاکه با یه جفت چشم آبی
میتونی بیای بلیسیش.
L




همان چند قدم باعث شد چشم های راس چیزی که امگا پنهان کرده بود را ببینند  .
با حس دوباره بو فقط یک ثانیه طول کشید بفهمد که گرگ سیاه در حال محافظت از چیست .
خز های خاکستری که به زحمت چیزی از آن باقی مانده بود و گوشت و پوست سرخ که رو به کبودی میزد ، منجمد و تیره ،اندک قسمتی آغشته به خون و تکه تکه نبود .
حالا تشخیص بوی جسد که به خاطر سرما و انجماد روند تجزیه شدنش کاهش یافته بود برای راس راحت بود ،خدا میدانست چند روز است که از بدن بی جان این گرگ نگهداری می‌کند.

برف شروع به باریدن کرده بود هیچ کدام متوجه هم نشدند تا این که راس دانه های کوچک و سفید را روی سر و پشت گرگ سیاه دید . نگاه خشمگین راس با درک موقعیت سرد شد ‌‌‌‌‌‌،غمگین، کمی ترحم برای امگای غریبه که روبروی او در حال غرش بود معلوم بود با انتهای نیرو روی پنجه‌هایش ایستاده چند روز است که غذا نخورده نخوابیده و هنوز باور نکرده مرده ها چشمهایشان را باز نمیکنند.  راس سرکج کرد بدون اینکه چشم از گرگه سیاه بردارد" برو عقب حق نداری نزدیک بشی هر اتفاقی که افتاد " او محکم دستور داد نمیخواست گرگی که در حالت جنون است به برادرش نزدیک شود شاید حتی مجبور می شد گرگ سیاه را بکشد .
بوی ناخوشایند حالا برای او آشنا بود به خاطر کاج‌ها خون و برف شامه اش به خطا افتاده بود بوی گوشت فاسد ،خون مرده و یک بدن در حال تجزیه
صدای قدم‌های سم که کمی عقب عقب از آن دو دور می‌شد به گوش‌ آلفا رسید راس با لحن آرامی پرسید دیگر خبری از درندگی یا حس کنجکاوی نبود یا حتی عصبانیت فقط اندوه و افسوس و کمی حسادت" می‌دونی مرده " پرسید سوال نکرده بود فقط میخواست گرگ آن را بشنود، و در یک چشم برهم زدن نگاه غضبناک گرگ با ناراحتی مرطوب شد مثل شکستن نازکترین یخ از زمستان یال قبل در بهار اشک هایش به خاطر هوای سرد روی گونه ها و خز های نامرتب اش خشک شدند شاید ساعت‌ها یا روزهاست که آنها را دور نگه داشته است .
راس به اندازه یک خیال احمقانه حسرت داشتن کسی مثل این گرگ سیاه را خورد ستاره شمالی که زندگیش را روشن کند احمقانه بود.

چقدر باید عاشق و وفادار باشی که حتی بعد از مرگ هم به حسی که صاحب اش مرده پایبند بمانی راس نه امیدوارم بود و نه قولی به قلبش داد ولی اگر قرار بود جفتی داشته باشد کسی مثل این گرگ سیاه را برای تقسیم زندگی و جیم و روحش میخواست .

چهره مثل آهن داغ بود بدنش لرزان از خشم یا از درد و یا حتی از خستگی و سرما ولی چشم هایش قصه متفاوتی میگفت از درد و ناراحتی

راس مطمئن نبود گرگ حرفش را فهمیده باشد یقین داشت که شنیده است اما باور مفهوم کلمات برایش دشوار است .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now