twenty

886 222 86
                                    

H
من مطمئنم تو با یه شکم بزرگ خیلی زیبا میشی
بیشتر از چیزی که بتونم به زبون بیارم
L

آسمان رفته رفته به رنگ نیلگون در می آمد .
خورشید میخواست سرش را روی کوه ها بگذارد و بخوابد.
سایه کشیده درختان روی زمین خزیده بود و نور نارنجی رنگ ضعیف و ضعیف تر می شد

ادوارد در بلندی سنگی ایستاد هوایی که به بینی اش می خورد مایه نگرانی بود
او به دو برادرش و لویی که کمی عقب تر به سمت او حرکت میکردند
نگاه کرد .
لویی نفس نفس میزد و دست های خسته اش کنار بدنش آویزان بود و پا هایش او را با ته مانه انرژی به جلو هدایت میکردند .
قدم های سنگینش این را میگفت

هری با دیدن ادوارد که مردد و نگران از بلندی صخره به اطراف نگاه میکرد از الکس و لویی دور شد و خودش را به برادر بزرگترش رساند

ادوارد پرسید " حس میکنی؟ " او با اخم به نقطه ای از جنگل که از روی صخره در دور دست زیر پایشان قابل دیدن بود چشم دوخت و بعد به هری نگاه کرد .

هری عمیق اما کوتاه از بینی اش  نفس کشید  بو های نا آشنا ،غریبه هایی که نه چندان سریع در تعقیب آنها بودند شاید با چهار روز فاصله ولی در جهت درست انگار که یک شکارچی قهار رد پای آنها را دنبال میکرد نه یک تازه کار " بوی آدم، تعدادشون کم نیست فکر میکنی دنبال لویی میگردن ؟" هری با صدای پائینی در حد یک نجوا از برادرش پرسید نگرانی اش کاملا قابل فهم بود این که دلش نمیخواست به هیچ طریقی لویی رو به خانه اش برگرداند. راس و افرادش فقط بهانه ای بودند تا خواسته ای که سال ها در دلش پرورش داده بود عملی کند .
قرار نبود به این راحتی لویی رو از دست بده .

بوی گرگ های غریبه ای هم به مشام می رسید در هوای بهاری پخش و با باد به این سو و آن سو کشیده می شد ولی آدم ها بیشتر نگران کننده بودند " شاید، یه پسر از اون شهر دزدیده شده زنده یا مرده اش رو میخوان پیدا کنن ما نمیتونیم یه راست اونا رو به سمت پگ ببریم جوون همه رو به خطر می ندازیم " ادوارد نگرانی اش را با هری در میان گذاشت و به پشت سرش جایی که لویی برای تازه کردن نفس دست هایش را به زانو هایش زده و خم شده بود . طی کردن این مسیر و راه طولانی برای او واقعا سخت بود .

" ولی تا به خونه نرسیم جای لویی امن نیست ما از پس کل گله راس بر نمیایم حتی نمی دونیم چن تا گرگ دنبالمونن " هری با بد خلقی و اخم همین طور که اطراف رو نگاه میکرد گفت و گوش های تیزش صدای حرکت بچه سنجاب ها و گورکن پیری که در آن نزدیکی حفره ای را میکند که احتمالا خانه جدیدش بود شنید.

موهای شکلاتی رنگ هر دو گرگ جوان با باد در نور  طلایی شانه شد برگ های افتاده روی چمن بلند به حرکت در آمدند و لویی از سرما لرزید اونها به قله های اطراف راکی نزدیک شده بودند تصویر آن دو مرد که در برابر نور با قامت کشیده روی سنگ بزرگی ایستاده بودند یک لحظه تمام ذهن لویی رو پر کرد .

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang