thirty six

768 181 165
                                    

E
قول بده منو یه روز برمیگردونی به خونه
.........
قول میدم ببرمت به خونه .
L

ادوارد حرکتی نکرد .

چشم های سبزش روی گرگی که جلو آن ها روی صخره ایستاده بود و باد نفرت و کینه ای که با هر دم و بازدمش نفس می کشید در هوا پخش میکرد ثابت ماند راهی برای فرار نبود تنها راه عبور از برامدگی سنگی بود که الان توسط گرگ طلایی رنگ و بزرگ جثه بسته شده بود .
لویی ناخودآگاه ماهیچه های منقبض شده ادوارد که زیر هر دو دستش بود فشار داد
او ترسیده بود
دره سکوت ترسناکی به خود گرفته بود ،صدا های دور مثل پارس سگ ها شلیک های گاه به گاه و غرش های گرگ های جنوبی کم و بیش شنیده میشد  و راس منتظر اولین حرکت اشتباه بود خز روشن و درخشانش در سایه سنگ های خاکستری وقتی خورشید آخرین پرتو های نارنجی رنگش را میکشید و با خود میبرد برق میزد .

ادوارد نفس نفس زنان روی آب سرد و سنگ های ریز شروع به حرکت کرد محتاط و آرام و نگاهش را از چشم های دوزخی شاه کوه های جنوب نمیکند یک لحظه غفلتمساوی بود با مرگ ،
کاش قدرت حرف زدن با لویی را داشت تا به او می گفت وقتی راس سرگرم دریدن من است با نهایت سرعت به سمت شکافی که زیر تخته سنگ است برو این فقط راهی برای چند روز بیشتر زنده ماندن بود نه یک راه نجات . صدای پنجه هایش در آب جاری مثل حرکت ماهی بی صدا بود او به نزدیکی سنگ بزرگی که مثل یک غول گوشه ای افتاده بود رسید و زانو هایش را خم کرد سینه اش را روی زمین گذاشت و منتظر شد تا لویی از روی پشتش پائین بیاید .با دیدن تعلل پسر گردنش را به سمت او چرخاند و غرش عصبی کرد .

لویی بلا فاصله پایش را روی زمین گذاشت و از سردی آبی که تا نصف ساق پایش بود به خودش لرزید او با خم کردن زانو اش کاملا از پشت گرگ پائین رفت و در آخر به اجبار خز های سفید و گرمی که مایع دلگرمی و امنیتش بود رها کرد حالا که احاطه شده با صخره های تیز و دور از هر گرمایی بود بیشتر حس ترس را در وجودش میچشید کوچک و رها شده ،او خودش را جمع کرد وقتی ادوارد شروع به دور شدن کرد .

نور کمی باعث روشنایی آن شکاف مرطوب بود لبه دره که هنوز روی خودش کمی نور خورشید داشت .

ادوارد به سمت سنگ عظیم و جثه ای که راه را بسته بود رفت راس از بالا تک تک حرکات گرگ جوان و شجاع که جرات تن به تن جنگیدن با یک سردسته را داشت و البته به همان اندازه احمق با پوزخندی تحسین بر انگیز زیر نظر داشت.
آخرین بار وقتی آن سه توله را دیده بود که تازه متولد شده بودند وقتی هر سه آن ها را در آغوشش گرفت و خز نرمشان را لمس کرد به خواب هم نمی دید باید روزی پوست همین نوزاد را وقتی جلو ی راهش سینه سپر کرده است را با چنگ و دندان بدرد .
ولی چاره ای نبود راس به او به نشانه دوستی حق انتخاب داد و ادوارد جوان راه دردناک تر را برای کنار رفتن انتخاب کرد و راس بابت این به او افتخار کرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now