thirty nine

796 190 202
                                    

H
امگای مزاهمتو جمع کن
زین عزیز دلم میتونی بخوریش.
L





سکوت ظریف شب با زوزه شلاق مانند گرگ ها که پی در پی در آسمان و ساکت ترین نقاط جنگل می پیچید می شکست.
و خش خش شاخ و برگ درختان در فریاد های باد مو به تن هر که زاده تاریکی نبود راست میکرد. و لویی با تاریکی غریبه بود
در اطراف جنبش هر بوته شکستن هر شاخه و حرکت سایه های غریبه برای لویی ترسناک بود بین تنه های درخت که در تاریکی مطلق بودند چیزی دیده نمی شد ولی لویی حس میکرد، انگار چیزی به تماشا نشسته بود در همان نزدیکی ولی لویی مکان دقیق موجود ناشناخته ای که او را زیر نظر گرفته بود پیدا نمی کرد چشم های آبی و ترسیده اش به دنبال چهره‌های آشنایی منتظر به اطراف و دور ترین نقطه ای که در آن تاریکی مشخص بود نگاه میکرد .‌گوی های آبی و درخشان که با بی قراری در حدقه می‌چرخیدند و با ناامیدی به مسیر خالی نگاه میکردند .

اما الکس آرام بود با این که نگرانی اش قابل دیدن بود و این نشان میداد همه وحشت پسر چیزی جز ترس توخالی نیست و در آن تاریکی چیزی کمین نکرده بود چون در غیر این صورت الکس متوجه می شد چیزی نمانده بود که شب به دو نیم شود باران با قطرات ریز مثل شن های پراکنده می بارید و خاک را سست میکرد ریشه های درخت که سر پناه کوچکی برای آن ها بود حالا خیس و نمور بود

لویی موهای کمی خیسش را از پیشانی اش کنار زد و با بالا آوردن سرش گره پر از نگرانی بین ابرو هایش با درشت شدن چشم های آبی اش از بین رفت.

الکس با نفس کوتاهی بوی آشنای دو برادرش را حس کرد و این برای او مثل اکسیژن نشاط بخش بود طوری که لبخند به لبش نشست فوری بلند شد .و به طرف هری دوید پسری که بازوی ادوارد را دور گردنش نگه داشته بود و با دستش مچ او را کنار گردن خودش نگه داشته بود آهسته حرکت میکردند و دست دیگرش دوز کمر باریک ادوارد که در مقایسه با شانه های پهنش مثل پایه یک جام به نظر می رسید حلقه کرده بود تا او را نزدیک به خودش و سر پا نگه دارد بیشتر وزنش را با وجود بدخلقی ادوارد روی خودش انداخته بود و او را به سمت جای امنی میکشید و با دیدن بقیه که در تاریکی شب زیر ریشه های درخت در آن سوراخ خاکی جمع شده بودند لبخند خسته و سپاس گذاری زد به خاطر باران پیدا کردن رایحه برادرش و بوی لویی دشوار شده بود .

الکس دوید و خودش را به آن ها رساند " خدای من " او ترسیده بود قلبش به سینه اش مشت میزد و با دیدن سر افتاد و گردن خم ادوارد بدنش را لحظه ای حس نکرد او سریع طرف دیگر ادوارد ایستاد و دست دیگر برادرش را دور گردن خودش انداخت تا او را به مکان امنی ببرد " به من تکیه کن اد " گرمای بدن ادوارد کمی باعث آرامش بود زخم های زیادی روی پوست برهنه اش نقش بسته بودند خون با قطرات سرکش باران از زخم ها شسته میشد و را حس را به سمت کمر و پاهای لخت مرد پیدا میکرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now