Eighty

440 150 60
                                    

H
A kiss for dessert
L

لویی گم شده بود، تا جایی که نفس داشت دوید ،
درد مثل طناب دور سینه اش پیچید ، درخت ها با شاخه های خشک، زوزه گرگ ها و با هر رعد و برق قلبش که انگار از شیشه درست شده بود فرو می ریخت قبلا هرگز از رعد و برق نمی ترسید صدایش را دوست داشت ولی الان نه .

نگاهش با ترس اطراف را زیر و روز میکرد در حالی که نمی دانست دنبال چیست مغزش برای فکر کردن بیش از حد آشفته بود .

نفس بریده ایستاد ، از باران فقط باد همراه با قطره های خنک و سردی که در هوا بود باقی مانده بود سرگردان مثل لویی که حتی لباس های خیسش هم وزنی بیشتر از تحملش داشتند .

روی هر دو زانو افتاد خودش را با کمک دست سالمش به سمت درختی کشید که ریشه هایش از خاک بیرون زده بود پاچه های شلوارش به خاطر زمین گلی کثیف و سنگین بود .

س

عی کرد تنفس دیوانه وارش را کنترل کند و قلبی که مانند تبل میزد آرام کند،  یک بار دیگر آسمان به رنگ آبی در آمد و سیاهی جنگل را روشن کرد لویی از جا پرید و با فکر این که تنهاست پلک هایش را بست.

با شنیدن صدای پا سریع از جا پرید هر صدا به هیولای بزرگی تبدیل می شد هر شاخه ریزی که می شکست یا صدای باد  لویی به کمک دستش به درخت مرده تکیه داد ولی توان بلند شدن نداشت  با نگرانی بین درخت ها را نگاه کرد حس میکرد از هر طرف صدایی می شنود صدای قدم هایی تند شکستن شاخه ها غرش و واق واق سگ .

صدا ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و قلب لویی اگر راهی برای خروج از قفس سینه اش داشت مثل پناه ای ترسیده از آن فرار میکرد چشم های درشت شده اش از ترس بین درخت ها می چرخید و سرش به هر طرف برای پیدا کردن منبع صدا حرکت میکرد.

ناگهان با شکستن چیزی مثل چوب سرش به سمت راست چرخید دو گرگ که با نهایت سرعت از انتهای کوره راه و بین درخت های خشک می دویدند و هر لحظه نزدیک تر می شدند .

هری پشت سر راس در حال دویدن بود زخمی ولی تسلیم نمی شد .دندان هایش برای گاز گرفتن گردن راس به آن گرگ وحشی که بوی لویی را در آن هوای ابری و مرطوب دنبال کرده بود گاز بگیرد .آب و گل با هر قدم آن دو به هوا پرتاب می شد .

راس خود را کنار کشید، به هری طعنه زد ولی قبل از این که به لویی برسد هری سر راهش ایستاد و با او در گیر شد بازو هایشان در هم گره خورد و گردن هر کدام بین دندان های ام یکی هری با پنجه اش پوست و خز های راس را خراش داد طوری که خون به صورتش پاشید .

اجازه نمی داد به لویی نزدیک شود حتی اگر لازم بود آسمان را به زمین می آورد اما به راحتی لویی را تقدیم او نمی کرد.

لویی پاهایش را جمع کرد مقابل چشم هایش دو گرگ در حال تکه تکه کردن هم بودند از فشاری که راس به هری وارد میکرد خشکش را با چشم هایی که گرسنه او بودند میفهمید و به خود لرزید .

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang