sixty seven

731 172 80
                                    

H,E,A
SUNSET
L

هری می بوسید ،عمیق و پر اشتیاق ، لب هاش روی لب های باریک لویی حرکت میکرد ،مو های فندقی لویی از لا به لای انگشت هاش به نرمی رد میشد و بدن هایشان بهم چسپیده بود طوری که انگار برای هم ساخته شده بودند و خواب ها تعبیرمی شدند

لویی بی اختیار ناله کرد " هوممم" زیر لمس دست هری که از گردنش آهسته و پر نیاز از روی سینه و شانه اش رد و به کمرش رسید هری  انگشت هاش رو فشار داد و سرش را به جهت مخالف کج کرد

این حس تازه و نا شناخته بود و در عین حال لذت بخش.

هر دو از یاد برده بودند این اولین بوسه است انگار سال ها از اولین ملاقاتشان می گذشت.

هری سرش را کج کرد زبانش روی لب های خیس و نرم لویی بازی میکرد و میچشید ،طعمی که سال ها به آن فکر کرده بود، شیرین تر بود، دلچسپ تر بود و با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود او خودش را به لویی فشار دا انگار میخواست او را برای لمس کردن ترغیب کند بین بوسه ها کمی نفس گرفت و روی لب های لویی که با بی تابی به دنبال لب های او خمار و نیازمند می گشتند زمزمه کرد " لمسم کن " و دوباره گردنش را کج کرد و به بوسیدن ادامه داد

دلش میخواست از شر حفاظ پارچه ای که بدن لویی را در خود مثل پیله لی که پروانه را پنهان کرده بود خلاص شود همین طور که درخشش ستاره ها در سینه اش بیشتر می شد .دستش با گوشه پائینی پیراهن که از زیر پتو که به خاطر تقلا کردن هر دو هنگام عشق بازی کنار رفته بود بازی میکرد و برای بالا کشیدنش بی قرار بود

دست های لویی مثل پرنده ای که سال ها یخ زده بود و تازه پرواز را به یاد می آورد از موهای هری جدا شد و آرام آرام به سمت شانه های گرگ رفت عضلاتش رو از روی پیراهن لمس کرد و روی سینه اش که مانند یک تخته سنگ محکم و پهن بود به پیراهنش چنگ زد .

ادوارد با حرص پشت دست الکس نفس کشید و دندان های نیشش را در کف دست برادرش که بی حواس به لویی و هری خیره  شده بود فرو کرد .

او پایبند به سنت ها بود، قدیمی و مقرراتی ولی حسی جز این هم در وجودش باعث این واکنش شده بود که آن را انکار میکرد شاید کمی حسادت

" اخ " الکس هیس کشید و دستش را برداشت مشتش را به خاطر درد و سوزش زیر نگاه اخطار دهنده ادوارد جمع کرد .

و هری دستش بین موهای لویی به خاطر دردی که ناگهانی حس کرد مشت شد طوری که لویی صورتش را جمع کرد گاهی اوقات درد مثل یک سیگنال از بدن یکی به بدن دیگری منتقل می شد.احساساتی که واقعا قوی بودند .

لویی نفس نفس زنان زیر لب های هری که روی لب هایش متوقف شده بودند بی حرکت ماند دست هاش به کمر گرگ شمالی رسید و طعم زبان گرگ را چشید .
گرمی دهانش، قدرت دست هاش و لبخندش روی لب های خودش طوری که نفس های او هم بریده بود " دوستت دارم ، هیچ وقت فراموش نکن " هری زمزمه کرد متوجه شده بود وقتش تمام شده او از حساس بودن ادوارد آگاه بود و احتملا به این اهمیتی نمی داد که لویی یک امگا نیست و لمس کردنش مانعی ندارد.

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora