four

1K 261 117
                                    

نمیتونست، نمیتونست به مادر چنتا توله گرگ شلیک کنه اگر قرار بود با خودش رو راست باشه به هیچ کس نمیتونست آسیب بزنه .
ابری از بخار گرم نفس هایش با باد در هوا سرنگون شد او اسلحه را وقتی صورتش نرم تر شده بود پائین آورد هنوز کمی تر ته مایه چهره اش بود ولی آرام تر به نظر میرسید با نگاه کردن به حس مادرانه آن گرگ بزرگ جثه که در تاریکی انبار بدنش را جمع و با لیس زدن سعی در تمیز کردن توله هایش داشت تصویر مه آلودی از سال های دور و کودکی اش جلو چشمانش ظاهر شد لویی پنج ساله که به مادرش بعد از تولد دوقلو ها شیر میداد او در تخت نشسته بود و به همسر و پسر کوچکش لبخند میزد و با دستش سر نوزادان خواب آلود اش را نوازش می کرد
یک مادر ، گاو هایی که دریده بود حصاری که خرد کرده بود همه به خاطر فرزندانش بود هیچ کس قدرت و حق این رو نداشت او را مواخذه کند. درنده ترین حیوانات هم محبت را میشناختند به راه و روش خودشان.

شاید لویی احساساتی شده بود یا در آن تاریکی درست ندید ولی گرگ مادر سرش را خم کرد و صدای نرمی از حنجره اش به گوش رسید دیگر دندان هایش را به پسری که بیرون انبار ایستاده بود نشان نمیداد و سرگرم نوازش توله های بازیگوشش بود اون ها مدام حرکت میکردند کم توان و نحیف به نظر میرسیدند
لویی سر پا نشست و اسلحه را زیر آرنج هایش روی رانهایش گذاشت شیفتگی چشم های آبی اش را پنهان نکرد با گردن کج به توله گرگ ها نگاه کرد یکی از آن ها از بقیه چاق تر به نظر میرسید و البته همچنان در حال شیر خوردن بود چشم های بسته و کورمال کورمال خزیرنشان با آن پاهایش کوچک حرف ریچارد را بخاطرش آورد و لویی زمزمه کرد
" توله گرگ ها کر و کور به دنیا میان " برای همین چشم هایشان بسته بود و مادرشان با فشار پوزه اش آن ها را به سنت سینه اش هدایت میکرد اون ها حتی برای دستشویی کردن به کمک مادرشان نیاز داشتند تا با زبانش زیر شکمشان را لیس بزند و گرم کند
لویی لبخند زد و چشمانش باریک شد و با لحنی دلگرم کننده آرام گفت " چند روز دیگه چشماتون باز میشه " انگار که توله گرگ ها به او شکایت کرده باشند و لویی قصد دلداری دادنشان را داشته باشد

او آنقدر سرگرم تماشای گرگ مادر و توله های کوچکش بود که متوجه چیزی که از پشت درختان در حال تماشای خودش بود نشد چشم هایی که کوچکترین حرکتش را زیر نظر داشتند و پنجه های قوی که تا چند لحظه پیش قصد دریدنش را داشتند ولی انگار رحمی که لویی از خودش نشان داد جان خودش را نجات داد.

برای لویی که داشت با خوشحالی کودکانه ای به گرگ نگاه میکرد فهمیدنش سخت بود تا بسنجد پنجه گرگ ماده برای آن رد پا خیلی کوچک است.
قطعا رد پا مطلق به حیوان بزرگ تری بود قوی تر چیزی که چوب انبار را خورد کرده بود.
ناگهان صدایی نامش را بلند داد زد

" لویییی"

لویییی"

لویی از فکر کردن به لمس خز های نرم توله گرگ ها در آمد و سراسیمه بلند شد صدای پارس سگ ها در نزدیکی اش بود و او به خش خش و پشت درختان اهمیتی نداد جایی که در تاریکی چیزی کمین کرده بود

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now