Eighty six

688 173 137
                                    

هری نیشخند زد " نه، چرا تو همیشه باید داد بزنی " به نظر ناراحت نبود او ران های پسر را نوازش کرد گردنش را کمی کج کرده بود و از پایین به پسر چشم آبی نگاه میکرد .

" می خوام بیام پایین روی زمین ساف و این داد نیست اگه چند دقیقه دیگه روی زمین نباشم میبینی به چی میگن داد " با جدیت تهدید کرد خجالت آور بود که جلوی آن همه آدم روی شانه های کسی نشسته بود سرش رو خم کرد تا به چشم های سبز گرگ نگاه کند شاید یک چشم غره بد نباشد .

هری لبخند کوچکی زد میدانست توسط گرگ های پگ تحت نظر است اما رفتارش را کنترل نکرد و نه حتی احساساتش را او با شیطنت سرش را به یکی از ران های نرم لویی که با دست در حال نوازش و فشار دادن ملایم با خواستن و علاقه بود و برای تصاحب و لمس بدون پارچه های زمخت بی صبر بود نزدیک کرد کنم تا گونه زمزمه کرد مهم نبود اگر کسی می شنید " تو خوشمزه به نظر می رسی ، وانیلا" و گوشت نرم را آرام بدون آسیب گاز گرفت بیشتر مثل لمس کردن با دندان هایش بود و از لرزیدن لویی راضی شد .

لویی بدنش را سفت کرد ضربان قلبش تند شد او سرش را بلند و از صورت و نگاه خیره چشم های هری فرار کرد و با ترس به گرگ هایی که حالا به فرم انسانی در آمده بودند نگاه کرد .
اگر کسی این را دیده بود .
او چند جفت چشم دید که دزدکی ان ها را نگاه میکردند از طرز نگاهشان به خودش لرزید.

شاید ان ها از لویی متنفر بودند ولی دلیل نفرت چیزی نبود که لویی فکرش را میکرد .

لویی میدانست این طور رابطه ها مورد پسند همه نیست ، قبلا دیده بود زمزمه ها را شنیده بود، این که اگر در تخت خوابت چیزی جز یک دختر بخواهی فرقی با یک جوزامی نداری شایعه ها ، باید دست دختر رو بگیری کسی که او را با نام تو بشناسند .
دروغ هایی که از تو محافظت میکردند .
لویی هم دروغ میگفت .
تمام دنیا همین طور بود پس چرا اوضاع باید این فرق میکرد .
کاول وقتی موچ او را موقع دید زدن یکی از کارگر ها دید گرفت ، مرد تیزبینی بود پس نصیحتی به او کرد که هنوز در گوش های لویی بود ، اگر میخواهی با برخورد بدن بقیه، صخره ها و هر چیزی متلاشی نشوی خلاف جهت شنا نکن، و لویی خلاف جهت شنا نکرد .

او دوباره خم شد اگر پایین می افتاد هم مهم نبود چون انگار هری قصد پایین گذاشتنش را نداشت " من و بزار پایین ، الان ، تو واقعا کری " داد زد دست و پاهایش را تکان داد در حالی که خودش را نگه داشته بود و موهای گرگ را می کشید

هری به زحمت پسر جوان را نگه داشته بود او به چپ و راست خم می شد و حفظ تعادل را سخت کرده بود " لویی .....لویی ، من میزارمت زمین فقط آروم باش " هری از پر جنب و جوش بودن لویی شوکه بود قبلا فقط این انرژی و طبیعت سرکش پسر را از دور دیده بود او با لبخند کوچکی که از نیشخندش باقی مانده بود زانو ها و گردنش را خم کرد تا لویی که هنوز آرام نگرفته بود را روی زمین بگذارد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now