seven

944 250 89
                                    


H
اون ستاره رو میبینی پر نور ترین ستاره شب هر وقت راه خونه رو گم کردی به اون ستاره نگاه کن.
L

عمیق و دقیق، گرگی که حالا متوجه لویی شده بود نگاهش بی پروا روی پسر جوان بود و از خیره شدن دست نمیکشید.

لویی چند بار پلک زد ضربان قلبش کم کم آرام تر شد حس ترس جایش را به احترامی متقابل داد چیزی که با نگاه کردن به وقار این گرگ حس میکرد او روی تخته سنگ خوابیده بود پنجه هایش روی هم و گردنش سمت لویی چرخیده بود خطرناک ولی در آن لحظه مقابل نگاه لاجوردی لویی قابل احترام،   سکوت خوشایند با فریادی که از پائین شنید به پایان رسید.

" تاملینسون روی اون درخت لعنتی چه غلطی میکنی همین الان گم شو بیا پایین "

داد بلند رئیسش او را از جا پراند دست  حلقه شده  اش دور تنه درخت شل شد و برای حفظ تعادل وقتی پایش از شاخه لیز خورد شاخه ی بالای سرش جایی کنار کندوی عسل را گرفت وز وز زنبور ها در ثانیه ای بلند شد لویی با وحشت به پائین نگاه کرد نفس نفس زد جایی که کنار جاستین کاول و چند نفر از کارگر ها ایستاده بودند و به بالا نگاه میکردند.
همین باعث شد خیز برداشتن گرگ را از دست بدهد گرگی که شاید صد متر یا بیشتر با او فاصله داشت و وقتی متوجه افتادن لویی از روی آن شاخه بلند شد وحشت زده از جا پرید و روی پنجه هایش استاد.

لویی چند نفس عمیق کشید خودش را محکم تر گرفت و بلند گفت " ببخشید من ...." او دوباره به دامنه کوه نگاه کرد و گرگی که روی سنگ ایستاده بود دید حالا توجه هر سه بره گرگ را داشت.

کاول با عصبانیت دوباره نعره زد وقتی یکی از دست هایش را که با حرص به کمرش زده بود کند و با انگشت به مقابل پایش اشاره کرد " همین الان اون ک*ن گشادتو بیار پائین،  الااااان" منتظر ایستاد مطمئنا الان به روش تنبیه فکر میکرد

لویی با بیچارگی آه کشید ولی زود ترس  از کاول جایش را به وحشت از زنبور هایی داد که دور صورتش میچرخیدند با دست تکان دادن کنارشان زد و با گذاشتن پایش روی شاخه محکمی بعد از گرفتن شاخه های دیگر پایین رفت.

نزدیک زمین پائین پرید و متوجه صورت قرمز کاول و خنده خفه شده کارگر ها و جاستین که پشت او ایستاده بودند شد  " متاسفم آقا " او با صدای نرمی گفت و از روی زمین بلند شد خاک را از کف دستانش تکاند و مقابل رئیس اش ایستاد.

کاول نگاه بدی به او کرد و لای دندان هایش را با زبان تمیز کرد " آخرین بار که از درخت افتادی مادرت میخواست چشم های منو از کاسه در بیاره و من بازم مثل یه گربه بای درخت پیدات میکنم دلت میخواد از این جا اخراج بشی تاملینسون؟ " گردنش رو کج کرد و منتظر جواب شد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now