seventy eight

459 155 89
                                    


H
تمرین کن لنگ بزنی ، پای آبروی دیک من در میونه
تو و دیکت خودشیفته هستین
امم باشه
L

راس بلند شد و لویی مسیر نگاه گرگ را دنبال کرد .

چیزی پشت برامدگی زمین پنهان شده بود صدای نفس ها و حرکتش برای گوش های تیز گرگ ها قابل تشخیص بود .

چند گرگینه به طرف صدا که از پشت گودی خاک مانندی می آمد دویدند .

لویی میلرزید درد دستش را حتی با نفس کشیدن حس میکرد به چاقو و حرف های ادوارد فکر کرد ولی انگار چیزی به خاطر نداشت .

بلاخره یکی از گرگینه ها که زخم بزرگی روی صورتش بود بعد از چند دقیقه با روباهی که بین دندان هایش به دام افتاده بود و دست و پا میزد برگست .
روباه را جلوی پای راس روی زمین پرت کرد و خرناس کشید

او منتظر دستور آلفای خود بود .

لویی فورا روباه زرد رنگ را شناخت ، نایل ، همان پسر پر حرف برای یک لحظه به خودش امید وارده بود کسی برای کمک به او آمده است ولی حالا با دیدن روباه ضعیف و کوچک تری دوباره قلبش را در چنگ گرفته بود .

چهره اش در هم رفت و همان یک ذره امید در نگاهش خاموش شد .



" بینیت مشکلی پیدا کرده ؟" راس پرسید ،روباه ها معمولا به گرگ ها نزدیک نمی شدند مگر این که از جانشان سیر شده باشند .

روباه لبخند زد او به لویی نگاه نکرد راس نباید از آشنایی آن ها با خبر می شد بدنش را از روی زمین بلند کرد و دمش را دور خودش پیچید طوری که انگار در حال محافظت از خودش بود او بین ده ها گرگ بود فقط یک اشاره راس کافی بود تا سر از بدنش جدا می کردند " نه ..........نه ، من فقط صدا ها رو دنبال کردم این اطراف معمولا ساکته ...." شانه اس با یک لب هند فریبکارانه بالا انداخت حالا که توجه راس جلب شده بود " خب کی از یه نمایش خوب بدش میاد ، داشتم نگاهتان میکردم " با ظرافت همین طور که فاصله اش را با آلفا حفظ میکرد دور او قدم میزد ظاهر آرام که فقط یک حیله بود .

راس چشم هایش را ریز کرد عطر یاس های بنفش را از روباه زرد استشمام کرد حرکات عصبی .

لویی متوجه گفت و گوی آن دو نمی شد حداقل نه حرف های نایل چون به زبان گرگینه ها آگاهی نداشت .با گیجی نگاهش به روباه قفل شده بود و دلیل حضورشرا نمی فهمید .

راس نگاه تمسخر آمیزی به او کرد " زبون چربت جونت رو نجات نمیده " او خواست بچرخد و کار نیمه تمامش را تمام کند که نایل دوباره شروع به حرف زدن کرد .

" ولی ........" او آب دهانش را با نگاه مشکوک راس به زحمت قورت داد و ناخودآگاه مردمک های چشمش به چهره گیج و ترسیده لویی افتاد باید چند دقیقه برای هری و دو برادرش وقت می خرید و چیزی جز به دام انداختن خودش و به حرف گرفتن راس به ذهنش نرسید " اشکالی نداره از نزدیک تر نگاه کنم قول میدم ساکت باشم ، مثل او تیکه چوب " و به چوب نیمه سوخته ای که کمی ذکر تر افتاده بود اشاره و نگاه کرد .

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang