Ninety one

673 181 131
                                    

H
نمیتونم برگردم
L

لویی با فهمیدن قصد هری دستش را گرفت و خودش را تا جایی که یقه به دام افتاده اش در مشت گرگ اجازه میداد عقب برد، او نمیخواست توسط هیچ کدام از آن ها لخت شود ،حداقل نه در این شرایط جلو چشم برادر های هری با این که خجالتی نبود طرز نگاه ان ها معذب کننده بود  " ممنون اما خودم میتونم شاید پشت اون درخت " به درخت های اطراف نگاهی انداخت اما باریکتر از چیزی بودند که کسی را مخفی کنند همین طور که در کشمکش بود اخم کرد اصرار این دو برادر را نمی فهمید " بهتر نیست اول خودت خودت رو بپوشونی " کلافه از مشت هری که انگار به لباسش دوخته  شده بود این آدم از چه درست شده بود ،سنگ ؟
سردش بود و نوک بینی و انگشت هایش یخ زده بود و با باد به خود میلرزید .

ولی انگار اصلا برای هری مهم نبود .

ادوارد فقط با کلافگی ناله کرد و بلند شد او حوصله یک بحث جدید با این پسر زیبای چشم آبی که مثل میخ به اعصابش فرو میرفت نداشت.
همراه با غرش های کوتاه مشغول پوشیدن لباس هایش شد که در گوشه ای مچاله شده بود . نمناک به پارچه نفوذ کرده بود

باد زمزمه کنان در کوهستان پرسه میزد . همراه با پچ پچ هایی که خوشایند نبودند .
کلماتی که با بی رحمی امیدی که به پذیرفتن لویی توسط پدرشان و بقیه گرگ ها داشتند ذره ذره می خورد گرگ ها حرف میزدند افکارشان تلخ و مرگبار و کلمات با بیرحمی بیان می شد. ان ها نمی خواستند لویی بین ان ها باشد پگ یک خانواده بود ، یک خانواده بزرگ و باید همه عضو جدید را قبول یا حداقل به بودنش راضی می شدند .

این در حالی بود که تصمیم نهایی با آلفای سر دسته بود .

هنوز صدای زوزه ها در سکوت کوهستان می پیچید. ولی جز آن سکوت محض بود که شب را ترسناک کرده بود .

الکس صدایی با نارضایتی از حنجره اش خارج کرد او حس میکرد برادرش در شرف انفجار است او را می شناخت با احساساتش غریبه نبود  پشت گوش هایش قرمز شده بود و نفس های تند از سوراخ های بینی اش که گشادتر از حد معمول بود خارج می شد ادوارد معمولا زود عصبانی می شد .

و الان عصبانی و نگران بود.

هری با این که کلافه بود پوزخند کوچکی زد کمی سرگرم شده بود بازی هایی که معمولا گرگ های آلفا همراه با امگا هایی که شیطنت میکردند انجام میداند ،امگا های دوست داشتنی که مطعلق به خودشان بود ، هری لویی را این طور میدید، بازیگوشی که  تا حدی لذت بخش بود  ولی نه تا ابد ،در این شرایط امگا ها میدانستند کی بازی را تمام و تسلیم آلفای خود شوند ولی لویی با صبر و تحمل یک گرگ اشنا نبود " منم لباس می پوشم کوچولو ولی اول تو رو آماده میکنم  قراره با پدرم و گرگ های الفا ملاقات کنی کسایی که تو رو نمیشناسن و باید بهت اعتماد کنن  " لویی زیر دستش تقلا میکرد صدای جر خوردن پارچه که توسط هری گرفته و لویی آن را می کشید شنیده شد

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now