forty five

732 188 75
                                    

L
زود باش ، یه لبخند قاچ هندونه ای که خیلی شیرینه دلم براش تنگ شده .
....
تو ابرومو میبری
H


هری اخم کرد با سبک سنگین کردن حرفی که ادوارد زد نگاهی به پشت سرش جایی که لویی و الکس به همراه نایل ایستاده بودند انداخت و بعد با نگرانی و تعجب دوباره به ادوارد نگاه کرد کسی که هنوز ساعدش را ول نگرده بود وحشت زده و مردد سرش را به ادوارد نزدیک کرد و برادر بزرگتر هم متقابلا همین کار را کرد " اد ، این کار درست نیست توقع نداری برم بگیرمش و ....اخ" او صورتش را از درد جمع کرد و دستش برای ماساژ دادن پیشانی اش بالا رفت

ادوارد با انگشت های خم شده اش ضربه محکمی به پیشانی هری کوبید تا افکارش را متوقف کند " اون کار نه احمق " سعی کرد صدای عصبی اش بلند نباشد به خاطر سادگی و بی صبر بودن برادرش چشم های سبزش را چرخواند مکالمه خصوصیشان زیاد طول کشیده بود " باید آماده اش کنیم " او زمزمه کرد و با نگاهش هری را از خودش دور کرد وقتی که دستش را از آرنجش جدا کرد .

هری آهسته نفس عمیقی کشید و لب هایش را که کلمات را مزه مزه میکردند روی هم فشورد او مستقیم به سمت نایل رفت " نایل " لحنش عذرخواهانه بود همراه با یک لبخند خجالتی و کمی شرمندگی روی گونه های گرگ جوان .

نایل با فهمیدن منظور دوستش فوری ناباورانه اخم کرد چشم هایش گرد شد طوری که باور نمی کرد " این عند آدم فروشیه " بعد از از دست دادن غذا رد شدن از طرف هری برای نایل زجر آور بود هری بهترین دوستش بود درواقع تنها دوستش دوستی آن ها از زمان کودکی شروع شده بود وقتی که معمولا توله گرگ ها برای تمرین به جنگل های اطراف بلفار می رفتند. شکار کردن و پیدا کردن مسیر را همراه با جنگیدن از بزرگتر ها یاد میگرفتند.

ادوارد کلافه و با لحن تندی از پشت هری داد زد وقتی خودش را کمی کج کرده بود تا روباه زرد را که پشت جثه درشت هری پنهان شده بود ببیند " تو که آدم نیستی " دست هایش را مغرورانه روی سینه گره زده بود .و پاهای بلندش گستاخانه از هم فاصله داشتند .

نایل پر از حرص لب هایش را روی هم فشار داد و بینی اش را وقتی پوزخند گرگ را دید چین داد " خب عند روباه فروشیه اصلا هر چی ....." او بغض کرد هر چند عصبانیتش به حس ناراحتی غالب بود بدبختانه با تمام تلاشش اشکی از چشم های آبی اش جاری نشد .
این آخرین تلاشش بود تا هری را راضی به قانع کردن ادوارد برای ماندنش کند .
چون بدون رضایت ادوارد که برادر بزرگتر بود شانسی نداشت.

الکس که مکالمه دو برادرش را بر خلاف نایل و لویی شنیده بود لبخندش را بین دندان هایش پنهان کرد .

هری که بین نایل و ادوارد گیر افتاده بود با بیچارگی نالید چون ادوارد تا زمانی که نایل همراهشان بود قدم از قدم بر نمی داشت. " نایل فعلا باید بری کوچولو باشه ب......."

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora