103

252 86 37
                                    

گرگ ها در پگ به چند دسته، از نظر سن و قدرت تقسیم می شدند ،و یک آلفا ،که خود آلفای سردسته با در نظر گرفتن هوش و زور بازو گرگ انتخاب میکرد آن دسته را فرماندهی میکرد .

" بکششش"

گرگ های کال فریاد میزدند و آلفای خود را برای کشتن پسر سردسته تشویق میکردند, و گرگ هایی که ادوارد جوان فرماندهی می کرد هم با هر نیش گرگ سفید و هر ضربه با غرور غرش میکردند. تا به آلفای خود انگیزه بدهند .

لویی بلاخره از شوک خارج شد و با گیجی و اخم به گرگ هایی که دور ان دو گرگ وحشی حلقه زده بودند نگاه کرد، چرا کسی مانع آنها نمی شد،وحشت زده با نفس های نامنظم به هر طرف نگاه کرد ،مشت های گره شده با اشتیاق و تنفر ، زوزه های بلند و غرش هایی از اعماق سینه، و دو گرگ یک دیگر را در حصار تنگ گرگ هایی که آن ها را احاته کرده بودند و با هیجان جنگیدن آن دو را تماشا میکردند سلاخی میکردند. لویی نمی توانست باور کند که نظارگر بودن مرگ یک نفر این چنین بی اهمیت و لذتبخش  باشد،" یکی ....یکی باید کمکش کنه " ناامیدانه نگاهش بین جمعیت می چرخید ولی مخاطبش الکس بود. رد خون به خاطر رنگ سفید خز های ادوارد و هر زخم جدید که کال با دندان های بزرگ که حالا به خاطر خون گرگ جوان تر قرمز تیره بود سینه لویی را می شکافت ،دست هایش از ترس سرد شده بود ، میدید که ادوارد به سختی ولی همچنان با سماجت به جنگیدن ادامه می دهد . خستگی اش را از نفس های متلاتم و قدم های سنگین میدید و هیچ کس قدمی به دایره نبرد نمی گذاشت .

لویی چیزی از دنیای گرگ ها نمی دانست ولی این بی رحمی خالص بود

ادوارد کال را با دندان گرفت و گرگ را به طرفی پرت کرد،  وزن کال حتی برای گرگ قوی ای مثل ادوارد هم زیاد بود، گرگ بزرگتر روی زمین کشیده شد ولی روی چهار پنجه که با حالت شکار از هم باز شده بودند ایستاد ،از خستگی ادوارد خبردار شده بود.ولی باز به راحتی حریف گرگ نمی شد پس فقط منتظر یک اشتباه و قدم نادرست بود، حرکات ادوارد سنگین و نفس هایش عمیق بودند .
و کال منتظر فرصت بود تا سینه گرگ گستاخ را پاره کند
گرگ پیر ساکت ایستاده بود هر آنچه باید میدید را نظارگر بود .

کسی صدای دیگری را نمی شنید ، فریاد ها و زوزه ها انقدر بلند که پرده گوش را سوراخ میکردند لویی چهره هایی را میدید که نگرانی در آن ها قابل دیدن بود پس چرا کسی اهمیت نمی داد .
حلقه بازو های الکس تنگ تر شده بود و هر لار که لویی سعی در کنار زدن آن ها داشت محکم تر می شد
ادوارد با کف گرگی کال روی زمین افتاد و قبل از نعره پیروزی گرگ های کال از جا پرید .

" نه " لویی با عصبانیت و ناباوری به هری نگاه کرد ، چرا به ادوارد کمک نمیکرد این در حالی بود که بی قراری گرگ را میدید " چرا کمکش نمیکنه؟ " سرش را چرخواند و به الکس که در شرایط مشابهی با هری بود خیره شد نگاهش پر از ازردگی و عصبانیت از کلمات که با خستگی ادا می شدند مشهود بود از تقلاب زیاد نفسش گرفته بود " لطفا.... یه کاری بکن ولم کن اونو میکشه هری باید کمکش کنه دست های لعنتیت رو بکش عقب  " خم شد و به دست های گ ررگ جوان چنگ انداخت ولی بی فایده بود  هری در نزدیک ترین فاصله با ادوارد و کال بود  ولی انگار زنجیری به گردنش اویخته بودند یا در قفسی زندانی اش کرده بودند،لویی از بین مژه های خیس دید که ادوارد به طرفی پرت شد و دوباره بلند شد نمی خواست شاهد مرگ گرگ سفید باشد ادوارد مثل یک سلحشور بود، مثل یک پادشاه و در همین چند روز در ذهن لویی به یک قهرمان تبدیل شده بود .

North star  (l.s) by  azadOù les histoires vivent. Découvrez maintenant