sixty six

778 176 167
                                    

E
اون بوسه ،بوسه خداحافظی بود از روی عشق نبود هرگز نمیخواستی بهت دست بزنم ....  ،نه ؟
L

هری سرش رو عقب کشید تا به صورت لویی نگاه کنه انگشت هاش مو های ژولیده لویی رو که روی پتو پخش شده بودند با نوازش به عقب می فرستاد
و با ملایمت گره بین موهای کمی بلند شده اون پسر رو باز میکرد " الان نمیتونم ازت بپرسم دوست داری باهام به کوهستان بیای یا نه اما میخوام این طور فکر کنم که تو خودت اومدن همراه من و زندگی توی خونه منو انتخاب کردی ،که دلت میخواد پیش من باشی من خیلی بهش فکر میکردم، به تو و خودم وقتی تنها بیدار می شدم میخواستم یه روز وقتی چشم هامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم تو باشی که توی بغلم خوابیدی و بعد از اون هر روز یا او تکرار بشه " مکث کرد و به چشم های لویی خیره شد بدنش نرم شده بود " یه گرگ به سن من باید الان پدر شده باشه و چند تا توله داشت باشه اما من نمیتونستم، تو خیلی زود تبدیل شدی به یه خونه ،خونه من ، و من میخواستم این جا باشم پیش تو "هر کله به آهستگی ادا می شد و از بین لب های سرخش که گاه و بی گاه هواس پسر چشم آبی را پرت میکرد خارج می شد انقدر صدا و لحنش انقدر گرم بود که قلب لویی رو درون سینه اش ذوب میکرد  روی سینه لویی ،جایی که اون رو مطعلق به خودش می دونست بیشتر لم داد نفس هاش با نفسهای اون پسر یکی شده بود او درباره احساس لویی نپرسید ،نه هنوز ،شاید چون اهمیتی نمی داد این کمی خودخواهانه بود البته که قلب لویی رو میخواست و برای داشتنش نهایت تلاشش رو میکرد  اما شاید از جوابی که ممکن بود لویی در این زمان به او بدهد می ترسید هنوز چیزی که ترس ها را در قلبش ذوب کند در چشم های لویی نمی دید یک نور روشن که به او می فهماند حسی که در قلبش مثل آتش پا گرفته بود دو طرفه است پس هنوز برای پرسیدن زود بود به وقتش از لویی می پرسید
" منو دوست داری ؟" زمانی که ترس ها و شک ها می سوختند و لویی با رفتارش سندی برای تائید حسش امضا میکرد و اون روز هری جوابی که میخواست می گرفت و
از زبون لویی دوستت دارم رو می شنید اما الان نه.

هری با اولین دیدار عاشق لویی شده بود ، عاشق چشم های جادوییش و صورت زیباش ،انگار که قبل از لویی قلبی درون سیمه اش نداشت لویی برای او تجربه اولین و آخرین چیز های شیرین و تلخ بود کسی که میخواست آغاز صبح و اولین بوسه و پایان زندگی و آخرین بوسه اش را با آن داشته باشد آخرین گرمای آغوشی که میخواست
و حالا محال بود انگشت هایش را باز کند تا این پرنده کوچک از مشتش فرار کند حتی اگر عشقش خودخواهانه باشد و به اطرافیانش آسیب بزند .
حتی به عزیز ترین نزدیکانش .

در هر حال قرار نبود اجازه بدهد لویی او را ترک کند حتی با وجود قولی که ادوارد داده بود در اعماق قلبش از موقعیت پیش آمده خوشحال بود بهانه ای برای داشتن لویی، لبخندش به درخشانی خورشید بود سرش رو کمی کج کرد و با نگاه پر از شیفتگی به صورت مات و گیج پسر چشم آبی خیره شد " دیگه عصبانی نیستی ؟" سرش رو پایین برد و بینیش رو به مو های حلقه شده دور گوش لویی کشید لب هاش با پوست خنک لویی تماس داشت و گاهی زبانش بعد از بوسه های ریز روی نقطه نقطه گردن و صورت لویی کشیده می شد .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora