fifty two

802 211 94
                                    

A
موسیقی شرابیست که جام سکوت را پر میکند .
L

ادوارد فقط قبول کرد حس عجیبی داشت مثل به دام افتادن در برف و این علاقه وحشیانه و شیدا گونه  برادرش نسبت به لویی ترسناک بود این حسی بود که با هر بار خیره شدن هری به لویی یا حرف زدن درباره چشم های آبی او ادوارد تلخ و سرد حس میکرد چشم های آبی لویی، لبخندش چیزی بود که داشت تکه ای از قلب ادوارد را جدا میکرد و با خودش میبرد و ادوارد از رفتن هری می ترسید این که شاید هری به خاطر لویی به خاطر راحتی عشقش به زندگی بین انسان ها مثل باقی پگ ها فکر کند .
ادوارد در محکم ترین اتاق ذهنش این ترس که مثل حیوانی خونخوار قصد آسیب زدن به هر کسی که تهدیدی برای خانواده اش محسوب می شد داشت زندانی کرده بود فریاد ها و زوزه هایش را نشنیده می گرفت که شاید روزی هری به رفتن از کوهستان همراه لویی فکر کند اما با هر توجه هر اشتیاقی که نسبت به لویی از جانب هری میدید حیوان وحشی درونش خودش را به در اتاق می کوبید و در ترک بر میداشت غریزه  ادوارد خطری از جانب لویی حس میکرد ولی با حس عطر تن لویی هر بار این خشم، این آتش عصبانیت سرد و بی خطر می شد .لویی برای او مثل دارو بود .

در فاصله ای که هری و لویی را تنها میگذاشتند فرصت مناسبی بود تا با الکس صحبت کند از ظهر کمی گذشته بود و خورشید مانند ستاره ای درخشان و غول پیکر بالای درختان کاج دیده می شد .
باد با همان شدت می وزید و خاک معطر بهاری و خنکی هوا را از نقطه ای به نقطه دیگر می برد .

لویی به محض برخورد هوای گرم کلبه متوجه شد چقدر خسته، کثیف و گرسنه است او بدون توجه به چیزی خودش را به شومینه وسط اتاق که در دیوار سنگی رو به روی در درست شده بود رساند و پاهای بی حس شده اش از سرما را از کفش های نم دارش خارج کرد حالا پاهای زخمی و تاول زده اش که به خاطر آب سرد آبشار تقریبا بی حس شده بود جلو آتش گرفته بود در حالی که بدنش را در حالت نشسته جمع کرده بود زانو هایش را به هم چسپاند و چانه اش را روی آن ها گذاشته بود و با دست هایش از سینه اش محافظت میکرد .

چشم های کنجکاوش وقتی بدنش به گرما عادت میکرد در کلبه کوچک چرخید یک کلبه ساده پر از چوب تراشه های زیبا که روی میز ها، کنار دیوار، روی شومینه ،کنار شمع ها و لبه پنجره قرار داشتند اشکالی از حیوانات و اشیاء روی شومینه خرس و عقابی تراشیده از چوب بود با فضولی بیشتر لویی ابزار چوب تراشی را روی میز کنار اجاق گوشه کلبه  که رو به روی یکی از پنجره ها بود جلو جیمی مردی که همین الان هم در حال تراشیدن چوب با چاقوی دستی و کوچکی بود دید آن تکه چوب هنوز شکل نگرفته بود.
کلر همسر جیمی با لبخندی مشغول پختن غذا بود و لویی همراه با بوی آتش بوی خوب گوشت و ادویه را  حس میکرد کلبه شلوغ و پر از وسیله بود بطری های برچسب خورده که در قفسه ها کنار اجاق ساخته شده در دیوار و گوشه خانه کوچک چیده شده بودند بشکه های چوبی ظروف چینی و کاسه های چوبی که در گوشه ای تلنبار شده بودند یک میز دو صندلی جلو پنجره نزدیک اجاق بود جایی کلر و جیمی حین پچ پچ کردن لبخند میزدند و میز  بزرگتری طرف دیگر اتاق بود که دورش هشت صندلی ساخته شده از چوب  بلوط قهوه ای چیده شده بود و  راه پله ای که به طبقه بالا می رسید نور زرد رنگ از پشت شیشه پنجره به خاطر باز بودن پرده کف اتاق خزیده بود و ذرات غبار در هوا پرواز میکردند اطراف اجاق پر بود از ظروف آویزان شده به دیوار و نرده بالای تنور لویی با دیدن شیشه های در دار که با  پارچه ای درشان محکم شده بود از گرسنگی جمع شد چند روز بود که غذای گرم نخورده بود ؟
همان لحظه جسم گرم و نرمی روی شانه و دور خودش حس کرد و بعد صورت الکس که نزدیک او چمباتمه زده بود

North star  (l.s) by  azadHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin