107

427 96 36
                                    


جفری گرگ پیری بود که سال های زیادی زندگی کرده بود, هم زمستان های سرد و هم داغی آفتاب چله تابستان را از سر گذرانده بود پس اخم نوه اش را نادیده گرفت و به گرگ ها نگاه کرد  " این که از انسان ها دوری میکنیم به خاطر ترس یا ضعف نیست " او بین همه ایستاده بود ولی مخاطب کلامش لویی بود، پسرک گستاخ ،پیر مرد با خود فکر میکرد نوه اش شیفته کمر باریک و پوست نرمی شده که زیر دندان شیرین و بین لب ها مانند پنبه است، خواستن غیر قابل انکاری در چشم های هری موج میزد ،  گرمی بین پاهایش که گرگ را رام و شهوتش را سیر میکرد ، نمیتوانست او را سرزنش کند خودش هم روزی جوان و بی فکر بوده است برای یک نفر

او ادامه داد وقتی به لویی خیره بود و اخم کشنده ای به چهره داشت " دلیلش کشتار کمتره ، قتل " او از پسرک چشم گرفت چانه اش با افتخار بالا بود گرگی که به نوع زندگی خودش افتخار میکرد بدون پشیمانی، شرم یا ترس " انسان ها ما رو شکار میکنند بدون این که حقش رو داشته باشند و ما مجبوریم دل رحم باشیم و بمیریم، یا سنگدل باشیم و بکشیم " در چهره تک تک اعضای پگ صحت حرف هایش را میدید .
گرگ ها معمولا به محل زندگی انسان ها نزدیک نمی شدند مخصوصا گرگینه های وحشی که زندگی در طبیعت را به جای میل به نیمه انسانی ترجیح میدادند .
این یک انتخاب بود ولی با این حال گاهی مجبور به مواجهه می شدند و در چنین شرایطی مجبور به کشتن و زنده ماندن بودند " نمیتونیم  عزیزانمون رو حتی بین ارواح جستجو کنیم چون جسمشون هرگز به طبیعت برنگشته " این حرف ها باعث بلند شدن چند غرش تهدید امیز شد .

لویی ناخواسته حس گناه کرد، دیگر از خشم و عصبانیت که وجودش را می سوزاند خبری نبود فقط شرم و گناه بود .
مردم آلبرتا و شهر های اطراف، همیشه گرگ ها را فقط برای آویزان کردم سر های بزرگ و زیبایشان شکار میکردند.
اکثر مرد ها کتی از پوست گرگ به تن میکردند، انگار با این کار گردن کلفت تر می شدند. با این که مرسوم نبود ولی بعضی از اهالی حتی گوشت گرگ میخوردند ، کاول در دفترش چندین سر خشک شده گرگ داشت ، همین طور گوزن ، اهو و خرس ، لویی گاهی از ان ها میترسید وقتی کم سن و سال تر بود  انگار همین الان از دیوار چوبی بیرون می آمدند و انتقام قتلشان را می گرفتند.

کاول حتی  همیشه کت هایی از پوست اعلای گرگ و سمور و روباه به تن میکرد، همه میکردند، و لویی پیچش معده اش را با این فکر حس کرد ؛ هر کدام از آن گرگ ها ، گرگ هایی که به دیوار آویخته شده بودند یا پوستشان وقتی هنوز نیمه جان بودند از بدنشان جدا شده بود ،گرگ هایی که حالا یک کت گرم یا مجسمه ای خشک شده بودند ،شاید روزی مثل هری روی دو پا راه می رفتند  ، خانواده ای  که انتظار بازگشت آن ها را داشته، افکاری قابل ستایش با امیدی که حق هر موجود زنده ای است .

این که حق حیاط به خاطر ظلم و خودخواهی از کسی گرفته شده بود درد بدی به جان لویی انداخت.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now