sixty three

912 201 85
                                    

H
قلب تو بین افرادی که برات مهم هستن و دوستشون داری تقسیم میشه و وقتی هر کدوم از اون افراد رو از دست میدی اون تکه از قلب هم از سینه ات گم میشه
L

ادوارد و الکس ساکت و خاموش نشسته بودند و چشم های هر دو برادر به لویی خیره بود چرا کنار برادرشان انقدر زیبا به نظر می رسید. زیبا تر از هر ساعت دیگری .

هری شروع کرد او کمی عجول و مضطرب بود ولی چهره اش آرامش برکه را داشت و چشم های سبزش برق میزدند " چرا میخوای برگردی به اون شهر چرا میخوای برگردی به آلبرتا ؟" سوالش را پرسید و نگاه منتظرش را به چشم ها و لب های لویی دوخت کسی که در کمترین فاصله با او روی زمین خوابیده بود هری بالای سرش دستش را به زمین زده بود موهایش از روی شانه دور صورتش که با نور کم آتش روشن شده بود آویزان بود و با باد تکان میخورد .

لویی نفس عمیق کشید و برای ثانیه ای لب هایش را روی هم فشورد چشم هایش از هری فرار کرد حالا با وجود گرمای گرگ جوان ترس ها را فراموش کرده بود حواسش به لب ها ،مژه های بور و پر پشت و چشم ها و گردن هری بود .نمیتوانست واقعی باشد امکان نداشت .
" چرا می‌پرسی ؟ تو یه محافظی که دستمزدت قبلا پرداخت شده خودت گفتی به خاطر این داری جونمو نجات میدی چون من چند سال فاکی قبل تر تو و اون برادر هات که خدا میدونه الان کدوم قبرستونی هستن رو نجات دادم پس مگه مهمه " او شانه ای بالا انداخت و هری را از زبان تند و تیز نیش دارش بی بهره نگذاشت هنوز دلخور بود کمی بهش بر خورده بود سر جایش با بد خلقی جا به جا شد و با ابرو های گره خورده از گرگ رو گرفت ." اون جا خونمه " بر خلاف چند لحظه قبل لحنش نرم تر بود

همین به هری فرصت داد با شیفتگی لبخند کوچکی به بینی چین خورده کوچکش و صورت شیرینش که با نهایت عصبانیت خواستنی شده بود بزند چقدر دلش میخواست موهای نرمی که روی پیشانی اش افتاده بودند به بهانه کنار زدن لمس کند لبش را گزید شاید جسارت بیش از حدش را مدیون بوی خنک کوهستان بود همان عطری که از گردن لویی به مشام می رسید لویی بوی خنک خانه‌ را میداد بوی وانیل و عطر صبح زمستانی، پس کنارش دراز کشید و به آسمان خیره شد .

لویی از گوشه چشم به هری نگاهی انداخت کمی شانه هایش را جمع کرد و آب دهانش را قورت داد چه اتفاقی داشت برای او می افتاد بدنش مور مور می شد نه یک مور مور بد انگار نیروی نامرئی به سمت هری می کشیدش دو دل بود ترسو شده بود چرا دلش یک لمس کوتاه میخواست و به سفتی دست های گرگ فکر میکرد و دقیقا همان لحظه خودش را به خاطر این افکار خجالت آور به باد فحش می بست
"فاک "

بالای سرشان آسمان تیره که به رنگ آبی پر رنگ نمایان بود با قابی از درختان کاج که مانند غول ای سه به فلک کشیده و آرام و محکم مانند یک سرباز سر جایشان ایستاده بودند پیدا بود پر از ستاره نقطه های کوچک با رنگ های درختان قرمز ،آبی ، سفید و زرد انگار کسی مشتی پر از اکلیل روی پارچه مخمل پخش کرده بود ستاره های دنباله دار به کوتاهی یک رویا قابل دیدن بودند، رد روشنی مانند آتش آسمان را به دو نیم کرده بود .
انکار خیلی نزدیک بودند .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora