thirty eight

731 188 147
                                    

H
نمیخوام چیزی که از من دزدیدی رو پس بدی
من راضی ام قلبم همیشه پیش تو باشه
....
شیرین، اونقدری که میتونم تو رو با چای بخورم
L

خواب می دیدم، خواب روزی که برای اولین بار تو رو ملاقات کردم .
نه بهترین لباس رو پوشیده بودی و نه حتی لبخند میزدی ساده ،کمی کثیف ،و تو کوهی از ارزو ها که سال ها در خیالم رشد کرده بود با خاک یکسان کردی و خودت تبدیل شدی به تنها آرزوی من .

لویی خسته و زخمی خودش را روی بدن ادوارد نگه داشته بود پاهای آویزان شده اش دو طرف پهلو های گرگ سفید و کف دست هایش پوست و خز نرم و پر از کثیفی ادوارد را با شرمندگی لمس میکرد .
لرز خفیفی بدنش را می لرزاند. و این ربطی به باد و هوای ابری بعد از غروب نداشت.

الکس ناراحتی پسر جوان را استشمام میکرد یک رایحه سرد و کم رنگ
برعکس ادوارد که تمام حس ها و بو هایی که می شنید نادیده می گرفت. او فقط با چهره خنثی و ابرو های گره خورده از سنگ هایی که مانند قارچ های درختی روی خاکریز وسیعی به صورت دنباله دار قرار داشتند به سمت بالا حرکت میکرد .درختان کمتری را می شد در آن حوالی دید بیشتر سنگ بود و صخره و سرما بی رحم تر به بدن هر موجودی رخنه میکرد .

ادوارد خودش را بالا کشید دشت نسبتا خالی ای پیش رویشان بود با درختان کم و جنگلی که بعد از گذر از دشت با علف های بلند مقابلشان قرار داشت تاریکی بین درختان به خاطر برگ های سبز و شاخه های پر از جوانه کمی نگران کننده بود .در آن تاریکی هر چیزی میتوانست پنهان شود .
ولی این چیزی نبود که مایع نگرانی دو گرگ بود اون ها با امید به ابر ها و غرش آسمان نگاه میکردند.

ادوارد به پاهایش شتاب داد خاک زیر پنجه هایش خنک بود علف های بلند کف پاهای لویی را لمس میکردند و این به خاطر پاهای بلند ادوارد بود طوری که او از زمین فاصله داشت کمی باعث سرگیجه و همین طور حس پرواز کردن داشت وقتی که آن گرگ آزادانه میدوید
ادوارد با پشت سر گذاشتن دشت قدم به تاریکی جنگل گذاشت شامه اش این اطمینان را به او میداد غریبه ای در این حوالی نیست .
روی کپه خاکی.  که بالای آن درخت شاه بلوط بزرگی رشد کرده بود و ریشه های پیرش از زیر خاک نرم و سست مشخص بود طوری که در گودی زیر ریشه ها و چتر پر پشتش از باران در امان می ماندی ادوارد محلی برای استراحت پیدا کرد پر از هزارپا و کرم های خاکی و سوسک های جنگلی .

امشب خبری از سوسو زدن ستاره ها نبود پهنای آسمان با ابر های بهاری پوشیده شده بود .ادوارد در نزدیکی درخت جایی که ریشه ها انگار در هوا آویزان بودند پا هایش را نرم تر حرکت داد و با خم کردن پاهایش و پائین کشیدن بدنش تا جایی که سینه اش با زمین برخورد کند پیاده شدن را برای پسر جوانی که انگار جانی برایش نمانده بود راحت کرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now