Eighty two

475 164 61
                                    

E
نمیتونی منو سفت کنی و بزنی به چاک
اگه ولم نکنی گازت میگیرم
از خدامه
L










ادوارد میدانست باید حرکت کنند,صدا هایی می شنید ،  ولی برای شکستن سکوت صبر کرد .با این که چندان مشتاق دیدن نبود نمیتوانست و نمیخواست نگاهش را از آن دو دور کند ، ولی وقتی خودش از این دست ها و تن شیرین سهمی نداشت آن خیال شیرین زیاد هم دوام نداشت .

لویی مثل کره زیر نور خورشید در آغوش گرگی که با هر نفس ثابت میکرد حاظر است جانش را هم به او پیش کش کند ذوب می شد .
کلمات روی زبانش سنگین بودند " من تو رو ترک نکردم اون جا توی گودال " وقتی صورت و دهانش بین سینه و بازو های هری پنهان شده بود گفت و صدایش زمزمه وارش انگار از پشت یک در شنیده می شد مطمئن نبود هری حرف او را باور میکند یا نه ولی آن را در وجودش نگه نداشت .

ادوارد شنید و لبخند زد یک لبخند کوچک ، او لویی را وقتی به دره برگشت ، با بازو های لرزان و پاهای شل ولی شجاع در ذهن و قلبش حک کرده بود یک دلخوشی برای یک مرد ، این که لویی او را دوست داشته و برای همین برگشت .

هری او را بین بازو هایش فشار داد، یک مهر تائید تا باور کند لویی او هنوز این جاست در زندانی از گوشت و خون استخوان،  روی شانه، عطر گردنش را که مرطوب از عرق بود درست‌ مثل لاله ای قبل از طلوع،  مرطوب از شبنم صبحگاهی نفس کشید ، شاید این عشق بود که بد ترین را به بهترین و ساده را خاص میکرد .
در چاپ های خسته اش آرامش بود صورتش کمی سخت و جدی " میدونم،  و ممنون که گفتی تا آرامم کنی حتی اگه فرار کنی میام دنبالت و برت میگردونم منو بخوای یا اینکه ازم  متنفر باشی قرار نیست بزارم بری متاسفم ولی نمیتونم بخشنده باشم " با لرزش لویی لبخند زد گونه اش به موهای پسر چسپیده بود و جمع شدن دست های کوچکش را که ما بین سینه برهنه خودش و صورت لویی قرار گرفته بود حس کرد .
دستش شروع به نوازش کرد ،از روی پهلو ها به کمر و شانه ها، موها و بازو ها، همه جای بدنش را با خواستن و کمی هوس نوازش کرد، این بدن و این پسر مال او بود و قسم خورد قلبش را هم فتح کند

لویی توسط بازو های گرگ به سینه او چسپیده بود ، روی نوک پاهایش که انگار سال ها راه رفته بود تا به این مکان امن برسد و حرف هایی که زمین را از زیر پایش محو میکرد لبخندی با شرمندگی که بین بدن هایشان پنهان بود لویی سینه گرم گرگ را زیر گونه اش حس میکرد و نمی توانست از بوی خون و خاک و کثیفی شکایت کند چون همه این ها به خاطر خودش بود حتی شاید باعث دلخوشی اش هم می شد " مشکلی باهاش ندارم " زمزمه کرد طبیعت خشن گرگ کلمات پر محبت و اما سرسختش ، لویی مخفیانه ان ها را دوست داشت عاشقانه و خشن

هری بازو هایش را تنگ کرد لب ه ای نیمه باز گرگ روی موهای پسر جوان بود " این قراره زندانت باشه" لب هایش نزدیک گوش لویی قرار گرفت  "مخصوص تو "  دنبال نشانه ای از اشتیاق بود .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora