six

985 257 40
                                    

لویی دستش را دور تنه درخت کاج محکم کرد پا هایش روی شاخه درخت بود در حالی که کاج با باد خنک بعد از ظهر کمی تاب میخورد درست مثل یک گهواره یا زوجی در حال رقص با نوایی آرام.
شاخه ها جیر جیر میکردند و پیچیدن باد در حفره های تو خالی و بین برگ ها صدایی مثل هو کشیدن درست میکرد.
لویی بالای درخت لبخندی زد و به جایی که جاستین ایستاده بود و مثل بچه کانگورو بالا و پایین می پرید نگاهی انداخت. جاستین برعکس لویی اصلا خوش حال به نظر نمیرسید.
" بیا پایین....... الان.... لویی. .." سعی میکرد صدایش توجه کسانی که اطراف بودند جلب نکند و با اما و اشاره منظورش را بفهماند. .

" شششش" ولی لویی با هیجان لبخند میزد. حس زندگی تقریبا به سرسبزی جنگلی که پیش چشمانش بود روی پوستش حس میکرد آزادی که قابل لمس بود حس میکرد به او دوبال هدیه دادند و وسوسه پرواز در رگ هایش میخرید. او به سر تا سر منظره ای که اطرافش بود نگاه کرد " فوق‌العاده اس " بی توجه به پیست و بلوط پرت کردن جاستین، قله های راکی را میدید اندکی ابر اطراف قله بود روی دریاچه مری پرندگان مینشستند و بلند می شدند او حتی جاده ای که به بزرگ راه میرسید میدید کاجی که روی شاخه آن ایستاده بود بلند و تنومند بین درختان انبوه جنگل قد علم کرده بود.
بزرگ و بی قید و بند درست مثل آرزو های لویی ، او هیچ وقت به خاطر زندگی در یک شهر کوچک رویا هایش را محدود نمیکرد اون ها درست مثل ستاره ها درخشان به نظر می رسیدند اما لویی از فکر کردن و خیره شدن به آن ها دست نمیکشید. میخواست بعد از پس انداز مقداری پول به لس آنجلس برود فکر نوشتن آهنگ و خوانده شدنش توسط خوانندگان گروه های معروف چیزی بود که یک روز بد را شیرین میکرد.

باد قوی ای که از قله می وزید از چمنزار رد و در لا به لای درختان گم میشد. درست مثل خیالات پسر.

بلاخره با صدای نه چندان بلندی رو به پائین گفت " شششش فاک  اروم باش جاستین  وگرنه چیزی که وقتی پائین اومدم گیرت میاد انگشت وسطمه " نگاهش را از پسر کلافه ای که مثل خرس گرسنه پائین درخت قدم میزد و دست به کمر شده بود  گرفت و ظرف کوچکی که در جیب شلوارش گذاشته بود در آورد وقتی با یک دست خودش را نگه داشته بود.
به کندوی عسل کوچکی که روی شاخه بالای سرش بود نگاه کرد و لب پائینی اش را بین دندان های ریزش گرفت وقتی از پائین درخت متوجه آن شد فکر بالا رفتن از این درخت که بلند ترین کاج این منطقه و البته پیرترین بود به سرش زد .
جاستین به اندازه زنبور های اطراف کندو مزاحم به نظر می رسید و پچ پچ هایش به اندازه وزوز زنبور بیخ گوش لویی اعصاب خورد کن. با این فرق که نمی شد با یک لنگه کفش او را کشت لویی کلافه لب هایش را روی هم فشورد. و نفسش را بیرون داد.

" لویی آقای. ......بیا پیست  هی مگه کری "

و جواب لویی وقتی بینی کوچکش را جمع کرده بود انداختن میوه کاج درشتی روی سر دوستش بود و صدای اخش دوباره لبخند را جایگزین اخم چند دقیقه قبلش کرد. " چند دقیقه خفه شو " از روی آن درخت بلند دوستش مثل یک سرباز اسباب بازی به نظر میرسید لویی دستش را برای کندن کندو دراز کرد که چشمش روی دامنه کوه بین تخته سنگ های سفید جایی که دشت برهنه تر از نزدیک جنگل بود و پوشش گیاهان مانع دید نمی شد روی گرگ هایی که کنان با هم سرگرم بودند خیره ماند طوری که روی پنجه هایشان فرز و چابک میپریدند و علف ها را بی خیال له میکردند، بازی بدون قانون گرگ ها
لویی بی هوا مشغول تماشای آن ها شد گونه اش را به تنه درخت و چوب خنک چسپاند و به منظره نه چندان دور که در حال وقوع بود سرگرم و خوشحال چشم دوخت.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now