Eighteen

873 215 58
                                    

ادوارد نفس پر از حرصش رو بیرون داد و چند دقیقه پلک هایش را روی هم گذاشت ظاهرا اعصاب خورد کن جدیدی به جمع برادر های کوچکش پیوسته بود که با نگاه چشم های آبی درشت و مظلومش حتی ادوارد بی احساس رو که اکثر اوقات مثل گلوله آتش بود سرد میکرد.
دقیقا مثل آب روی آتش ‌.
عضلات سفت شده اش رو شل کرد سرش رو تآسف امیز تکان داد پیراهن مچاله در دست های بزرگش را بالا و مقابل صورتش گرفت و بینی اش جین افتاد "هری زود باش، درش بیار " او خیلی جدی به برادرش که با کف هر دو دست و اخم ریزی روی پیراهن سیاهش دست میکشید نگاهی انداخت .

در حالی که لویی دعا میکرد او زودتر لباسی بپوشد.
چون واقعا خیره نشدن کار سختی بود

هری فوری دکمه باز لباسش رو بست " نه " خودش می دونست بی فایده است ادوارد در نود و نه درصد مواقع زورگو بود و حرفش رو به کرسی می نشاند ولی با تمام این ها هر دو قول کوچکترش رو دوست داشت و این دعوا ها که معمولا در کل روز و شب اتفاق می افتاد تاثیری در علاقه و دوست داشتنش نداشت ادوارد از زندگیش هم برادر هاش رو بیشتر دوست داشت و بار ها این رو ثابت کرده بود ." این پاره و خونیه ، نمیفهمم چرا با رنگا مشکل داری " غر غر کرد و خرناس کشید

ادوارد فقط پوزخند زد و با باریک کردن چشم هایش تلاش هری رو ستایش کرد " مجبورم نکن خودم از تنت درش بیارم" و با آبرو نا محسوس به لویی که با تعجب به هری نگاه میکرد اشاره کرد .

هری نفس داغش رو از بینی جمع شده اش بیرون داد و شروع به باز کردن دکمه های ریز پیراهن مشکی کرد در حالی که نگاه تیزش در چشم های از خود راضی برادرش قفل بود .
دست هایش را از آستینهای پیراهن با بد خلقی بیرون کشید احتمالا صدای چیرچ پارچه به خاطر پاره شدن درزش بود. زخم های کوچک و درشت که همه تازه بودند با کنار رفتن پیراهن از روی بدنش مشخص شد " باید قضیه لباسها رو حل کنیم تو همیشه همین کارو میکنی " او پیراهن رو به سمت صورت ادوارد پرت کرد .

ادوارد فوری نگاه نگرانش رو از زخم روی شکم برادرش کند و مثل هری پیراهن سبز رو به سمت سینه او پرت کرد

هر دو مشغول پوشیدن لباس هاشون شدن الکس شلوار سیاهی به ادوارد داد و لویی خدا رو شکر کرد

الکس در حالی که از کیسه پوستی کوچک آب میخورد به هری پوزخند زد "فقط حرف گوش کن باش مقل یه پاپی خوب ادوارد قبل از به دنیا اومدن رئیس بوده " او حین گفتن این حرف ادوارد رو پائید

لویی در مکالمه بی سر و تهشان جایی نداشت پس فقط گوش میداد در آینده هری دلش برای روز هایی که لویی دهنش رو بسته نگه می داشت تنگ می شد

هری لب هایش را جمع کرد هنوز عصبانی بود و برای ادوارد مثل بالا پایین پریدن یک بره گرگ بامزه بود " کی تو رو رئیس کرده من مطمئنم وقتی توی شکم مادرمون بودیم تو مارو هل دادی از همون اول با اون دست های دراز چون میخواستی زودتر به دنیا بیای حتی اون جا ام یه زورگو بودی " دکمه باز شلوارش رو بست و انتهای موهایش را از یقه پیراهنی که تازه پوشیده بود در آورد.

ادوارد خندید و لبخند دوست داشتنی لویی رو از دست نداد چشم های خط شده و بینی کوچکش .

الکس تائید کرد و پشت دستش را به لب های خیسش کشید " موافقم تو مارو هل دادی " به نظر شبیه یک شوخی بود اون ها همیشه سر این مسعله بحث میکردند

حس عجیبی در سینه لویی با شنیدن گفت و گوی دوست داشتنی سه برادر شکل گرفت برای یک لحظه فراموش کرد اون ها نیمی گرگ هستن
تصویر واضحی از یک خانواده واقعی چیزی شبیه کل کل کردن خودش با خواهر هایش ولی داشتن برادر حس شیرین تری داشت چیزی که الان لویی میخواست، ای کاش ارنست بزرگتر بود .

ادوارد نمایشی آه کشید و چشم هایش را چرخاند " هری تقصیر من نیست که تو رفتی و ته صف وایسادی و ضمنا من اگه بخوام هلتون بدم با پاهام به باسن های کوچیکتون لکد میزنم اما احتمالا اون جا گازتون گرفته باشم محض یاد آوری توله گرگ کر و کورن تا یه هفته تو این رو میدونی من حتی شما رو نمی دیدم " ادوارد برای هزارمین بار تکرار کرد و همین طور که نشسته بود بوت های سیاهش رو پوشید موهای بلندش روی هر دو شانه پهنش پخش شده بود

لویی با گذاشتن دستش روی لب های باریک و کوچکش خنده اش را مخفی کرد بحث کردن سر چنین چیزی در حالی که هری کاملا جدی به نظر می رسید جالب و دیدنی بود

خورشید نیم روزی در حال گذر از آسمان بود
هوا خنک و جنگل ساکت و امن به نظر می رسید.

الکس کیسه کوچک رو روی دوشش انداخت" باید زودتر راه بیوفتیم " او نگاهی به پا های کوچک لویی انداخت و اون پسر زیر نگاه خیره اش انگشت های پا هایش را داخل کفش جمع کرد " با پاهای کوتاه و کوچیک تو احتمالا بیشتر از یه هفته طول میکشه درضمن باید هر شب استراحت کنیم " گوشه لبش رو کج کرد و متوجه نگاه عصبی لویی نشد.

لویی انگشت هاش رو مشت کرد و بی توجه به هر سه گرگ مسیر بین درختان را با قدم های تند در پیش گرفت " عقب نیوفت " بلند داد زد و حتی پشت سرش هم نگاه نکرد ظاهرا قصد اثبات کردن سرعت پا هایش را داشت .این که به حد کافی فرز هست.
و پاهای کوچکش از پاهای دراز هر سه آنها سریع تر است " مطمئن اگه بدوئید زانوهاتون گره میخوره " او زیر لب غر زد و دور شد .

North star  (l.s) by  azadWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu