twenty six

855 199 271
                                    

H
تو از الان داری خواب توله های کوچیک با چشم های آبی و بینی فندقی رو میبینی
ولی چه حیف که اون نمیتونه بهت توله بده باید به داشتن خودش اکتفا کنی
L

آب راه کوچکی که از وسط غار می گذاشت پا های یخ زده لویی را لمس میکرد .بدن لویی به اندازه همین آب که از انتهای غار به سمت خروجی جاری بود سرد و یخزده بود احساس تنهایی و ترس میکرد و گرمایی که از حضور سه گرگ دریافت میکرد دیگر وجود نداشت او یک غریبه بود

ادوارد به محض خروج هری نگاه تیز و سرزنش گرش را به چشم های آبی پسر جوان دوخت کسی که گوشه ای کز کرده و بی پناه در برابر حرف هایی که شنیده بود سکوت کرده بود .

لویی از مسیر رفتن هری چشم گرفت احساس گم شدن میکرد او سرش را بلند و به ادوارد نگاه کرد کسی که بدون گفتن کلمه ای با نگاه سنگین چشم های سبز و ظالمش به او میگفت همه چیز تقصیر اوست سرپیچی کردن از پدرشان و فرار ناگهانی از پگ زخمی شدن برادرش سرگردانیشان در اطراف دشت ها و جنگل های نزدیک به شهر جایی که به واسطه شکارچیان برای گرگ ها خطرناک بود و تحت تعقیب بودنشان به وسیله یکی از بزرگ ترین گله های گرگ و سردسته خونخوارش کسی که از اشتباهات به راحتی نمی گذشت ادوارد همه این ها رو از چشم لویی میدید تمام بد بختی هایی که در چهل و هشت ساعت گذشته کشیده بود و حالا دعوای بی دلیل با هری
در نگاهی که به چشم های آبی لویی دوخته بود همه این ها رو بدون گفتن کلمه ای فریاد میزد و لویی می شنید.
و به ادوارد حق میداد همه چیز تقصیر او بود اگر مثل مردم عادی اون روز خودش را پنهان میکرد و فقط می ترسید الان در چنین شرایطی گیر نیوفتاده بود .

او مطمئن بود آلفای عصبانی بارانی که بی وقفه می بارید و حشراتی که در غار روی بدنش راه میرفتند و گازش می گرفتند هم به پای او نوشته بود .

ادوارد پلک هایش را روی هم گذاشت و چند نفس عمیق کشید دست های مشت شده اش را باز کرد " الکس بیا باید غذا بخوری به محض تموم شدن بارون راه میوفتیم " او به سمت گوزن رفت و ناراحتی نگاه لویی را نادیده گرفت پیش خودش فکر کرد اگر تا یک ساعت دیگر هری برنگشت باید برای برگرداندنش از غار خارج می شد .

الکس بی اشتیاق بلند شد و جرات نکرد دست کوچک و مشت شده لویی که بین راه های جمع شده و سینه اش گذاشته بود لمس کند موهای نم دارش روی پیشانی اس ریخته بود و الکس با خودش فکر کرد که او چقدر کم سن و سال به نظر می رسید چقدر نرم ، او نیاز به مراقبت داشت . نفس عمیقی کشید و کنار برادرش نشست .

لویی سرش را پائین انداخته بود مثل دست و پا زدن در آبی عمیق وقتی شناگر خوبی نیستی حس معلق بودن داشت بدون سبک سنگین کردن حرف های ادوارد تا حدودی درست بود او برای زندگی در طبیعت ساخته نشده بود این سخت و وحشتناک به نظر می رسید.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now