forty seven

708 188 87
                                    

H
نباید رز خاردار رو میچیدی
L

ادوارد متفکر به بالا نگاه کرد و گوشه های لبش به پایین خم شده بود اما با پائین آمدن نگاهش با چشم های عصبانی لویی که به او و خرگوش زل زده بود مواجه شد .
ولی با این حال نتوانست لبش را با اشتها لیس نزند خرگوش واقعا چاق و خوشمزه به نظر می رسید .

لویی لب هایش را با حرص روی هم فشار داد و به خرگوش که بین دست های ادوارد آویزان بود چنگ زد " بهتره به خوردنش فکر نکرده باشی " لویی مردد به هری که آماده گرفتن خرگوش دست هایش را دراز کرده بود نگاه کرد و با جمع کردن دهانش به یک سمت به این نتیجه رسید جای خرگوش بیچاره اش پیش الکس امن تر است " گازش نگیر خرگوشا رو نباید خورد " او گفت و دوست جدید کوچکش را به آغوش الکس داد که با تعجب چشم هایش گرد شده بود

ادوارد با بد خلقی اعتراض کرد " خرگوش واسه ی خوردن، میخوای باهاش چی کار کنی صبح ها که بیدار شدی باهاش صورتت رو خشک کنی ؟" گره کوچکی به ابرو داشت و طرز فکر پسر جوان برایش قابل درک نبود .

هری حرف برادرش را تایید کرد " خرگوشو باید خورد " البته بعد از چشم های ریز شده لویی که با خشم به او دوخته شده بودند لبش را از داخل گاز گرفت و پشیمان شد . و با دیدن صورت لویی الکس حساب کار دستش اماد و زیپ دهانش را کشید .

برای آن سه گرگ خرگوش فقط یک وعده غذایی بود .
روحیات لویی مشکل ساز بود
و به نظر یکی از دو طرف باید تسلیم دیگری می شد .

لویی به دو برادر اهمیت نداد " کل حیوونای جنگل رو میتونین بخورین اما دور اسپنسر رو خط بکشین " او مشغول باز کردن دکمه شلوارش شد و سرش را برای پنهان کرون خجالتش از لخت شدن و لو ندادن گونه های سرخش بیش از حد پائین انداخت دستور دادن به سه گرگ برایش کار آسانی شده بود از زیر مژه هایش نگاه کوتاهی به ادوارد که سردسته شورشی ها به نظر می رسید کرد و دوباره نگاهش را دزدید وقتی دست هایش در حال کلنجار رفتن با زیپ شلوارش بود " یکم خودتونو کنترل کنین " بله حالا لویی ترسی از سه گرگ نداشت .

ادوارد که کمی به او برخورده بود سریع جواب داد و حرفش با پایین کشیده شدن شلوار لویی مصادف شد " من در مقابل چیزای بهتری مقاومت کردم " وقتی لویی چرخید تا خودش را از چشم های سبز گرگ ها که اطمینان داشت روی بدنش قفل شدند پنهان کند به باسن سفید پسر خیره شد و طوری با دقت نگاه میکرد که باعث سرفه هری شد ادوارد نگاهش را با چرخیدن معذب لویی که یکی از شانه هایش را گرفته بود برداشت و آهسته تر و کمی خجالت زده لب زد " یه خرگوش بو گندو که دیگه چیزی نیست " او با خجالت پشت گردنش را گرفت و به ورودی غار نگاهی انداخت.

سایه درخت ها روی آب افتاده بود و پرنده های زیادی برای نوک زدن به آب کنار لبه دریاچه می نشستند.

North star  (l.s) by  azadOnde histórias criam vida. Descubra agora