Eighty five

575 189 70
                                    

ادوارد به لویی نگاه کرد انگار یکی از خیال بافی های هری جلو چشم هایش واقعی شده بود ، هری همیشه درباره آوردن پسری که در آلبرتا زندگی میکرد ، چشم های درشت و سحر انگیز شبیه چشم های بچه آهو و موهای نرمی مثل ابریشم , حرف میزد وقتی که هر سه تنها در جایی از کوهستان خلوت میکردند. هری میگفت" اون رو روی پشتم به بلفار میارم ."
و بلاخره این کار رو کرد .

حالا اون خواب پنج قدم دور تر از ادوارد روی پشت برادر کوچکش نشسته بود .

لویی کوه هایی که دور تا دورش بودند را از نظر گذراند مثل ایستادن در اسمان بود .
حرکت عضلات سفت گرگ زیر خز های گرم و نرمش لویی را به یاد تخت خوابش انداخت احتمالا دیگر رنگش را نمی دید خستگی وسوسه اش میکرد روی پشت هری چرت بزند کمر و گردنش در مرز شکستن بود .
با صدای برخورد چیزی به زمین به سمت گرگ ها سر چرخاند و دید انها از شکاف بین دو کوه در حال پریدن هستند ادوارد کنار ایستاده بود .

لویی وحشت کرد چشم هایش چیزی که میدید باور نمی کرد،  نه " صبر کن ما که قرار نیست از آن جا بپریم " با نگرانی و نا باوری پرسید و بعد از نگاه شوکه ای به ادوارد که بی خیال لبه پرتگاه ایستاده بود به هری که گردنش را به سمت او چرخاند بود نگاه کرد .

فاصله بین دو کوه زیاد بود ولی میدید که گرگینه ها به راحتی از شکاف می پریدند پنجه های بزرگشان با برخورد به زمین صدای کمی میداد که در سکوت کوهستان که انگار به خواب رفته بود .

هری غرش کرد و لویی لرزش ناشی از صدایی که نیمه حیوان آن مرد درست کرده بود زیر بدنش حس کرد .
هیچ ترس یا نگرانی در چشم های سبز هری نبود بار ها این کلر رو انجام داده بود .از ارتفاع بلندش ترسی نداشت .

اون جا ، لبه ی لبه تخته سنگ، درخت کاج بزرگی رشد کرده بود آب باران روی برگ های بیش از حد سبزش قندیل بسته بود هری کمی به لبه نزدیک شد و غرشش دست های لویی که ان ها را روی پشت گرگ گذاشته بود لرزاند .دست هایی که از قبل می لرزید سر انگشت هاش رو حس نمی کرد.

لویی کمی خم شد " این دیوانگیه" به پایین بین دو کوه نگاه کرد باریکه راه به اندازه یک نخ دیده می شد شاید هم یک رودخانه بود پر پیچ و خم و حتی قابل دیدن در آن تاریکی که انتهای آن دره بود " باید یه راه دیگه باشه راهی که مجبور نباشی از رو مرگ بپری " تصور این که چنین چیزی زیر پایش باشد وحشتناک بود موهای مرطوبش به واسطه باد روی پوست خنکش کشیده شده بود زیر بینی و روی لب های ترک خورده. به درخت کاج که کنار ان ها بود نگاهی از گوشه چشم انداخت ناامید به نظر می رسید نیمی از ریشه های درخت در بیرون از خاک معلق در هوا بود و همراه باد کوهستانی تکان میخورد عجیب بود که هنوز به داخل دره سقوط نکرده .

او متوجه غرش های ریزی که بین هری و ادوارد شکل گرفته بود نشد

آخرین گرگ از روی شکاف پرید .و لویی متوجه غرش های نسبتا بلندی که بین دو برادر رد و بدل می  شد شد . ادوارد کلافه بود قدم میزد و دندان هایش را به برادرش نشان میداد و هری عصبانی بود ولی بیشتر مثل یک گفت و گوی برادرانه بود هر کدام در حال متقاعد کردن دیگری .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now