Eighty four

519 189 81
                                    




لویی به شانه های هری چنگ زد ، دست هایش تا مرز شکستن درد میکرد و با سرعتی که هری میدوید و از کنار سنگ ها به چپ و راست حرکت میکرد ، می پرید و چاله های آب را رد میکرد ، به سختی خودش را نگه داشته بود .

باد خشک گونه هایش را خراشیده بود و لب هایش ترک خورده بود  ، او انگشت هایش را در خز های گرگ سفیدی که روی پشتش نشسته بود فرو کرد و آن را چنگ زد ، انگار که برای معاشقه بی صبر است ولی او فقط طالب گرما بود  آه که چقدر دلش میخواست در بدن گرمی که زیر دست هایش بود فرو برود و بین آن بازو های گرم و شانه های قوی باشد،  خسته بود و این تنها چیزی بود که بین صخره های خاکستری که به خاطر باران تیره تر به نظر می رسیدند در خیالش پراکنده بود .

هری با حس کشیده شدن موهای پشت گردنش ایستاد این باعث شد از بقیه عقب بمانند ، نگران گردنش را چرخاند و به لویی نگاه کرد ، ای کاش حرف هایش را در حالت گرگی می فهمید ، غرش خفه ای کرد و با دیدن خون کم که روی لب های لویی به خاطر سرما خشک و تیره شده بود اخم کرد .

لویی روی پشت او وقتی ایستاد کمی تاب خورد ران هایش درد میکرد این اصلا مثل اسب سواری نبود " من خ....خوبم .....فقط سرده " در حالی که بخار از لب هایش خارج می شد با دیدن نگاه نگران گرگ گفت تا خیال او را راحت کند لبخندش احتمالا مثل خطی شل و وارفته بود و قیافه افتضاحش حرفش را دروغ جلوه میداد چون واقعا خوب نبود .

هری نفس پر از حرصش را از بینی اش بیرون داد و نگاهش را از صورت رنگ پریده و لباس های نم دار و پاره خودش که به بدن لاغر پسر چسپیده بود و خاک و خون را می شد روی آن دید گرفت. و سریع تر از قبل شروع به دویدن کرد تا لویی را زودتر به محل گرمی برساند .

ادوارد که متوجه توقف هری شده بود نگران جلوی آن ها ایستاده بود با نگاهش هم هری و هم لویی را بررسی کرد" چی شده حالش خوبه ؟" وقتی هری از کنارش رد شد همراه با او شروع به دویدن کرد هر دو برادر طوری چابک و حین دویدن سبک قدم از زمین بر می داشتند که انگار در حال پرواز هستند.

هری جواب داد " نه " حالا که بیشتر دقت میکرد لرزیدن پسر را مثل پرنده کوچکی روی کمرش حس میکرد .

میتوانست انگشت های یخ زده را حس کند، روی پوستش، قلبش به خاطر این سرما، به خاطر خودخواهی خودش که به هر طریقی دوست داشت لویی پیش او و مطعلق به او باشد و از انتخاب راه حل های دیگر به به عمد سر باز زده بود گرفت سینه اش تنگ شد و تپیدن دردناک حس گناه سراسر وجودش را مسموم کرد
درست مثل اسمان بالای سرشان تیره و ساکت .نگاه سخت و اخم های در هم کشیده اش که رو به رو را هدف گرفته بود حتی با فکر دوری از لویی دوباره تمام کار هایی که کرده بود را درست جلوه میداد ولی آن حس از بین نمی رفت فقط کمرنگ می شد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now