106

260 84 15
                                    

در چهره ادوارد پشیمانی نبود, نه ترس نه درد هیچ چیزی جز اخم  نبود .او در سکوت گوش میداد .

" به من گفتن میتونم از این جا برم ، " قبل از ادامه جمله ای که مطمئن نبود گفتنش درست است یا نه تعلل کرد " وقتی راس مرد " لویی گفت با صدای آرام تری ، کمی نا امید ، ولی ذهنش برای ساختن یک دروغ یاری نمی کرد. بدنش را خالی حس میکرد .

یک مرد چند قدم نزدیک شد ، مثل اکثر مرد ها با بالاتنه برهنه و عضلات قوی ،او با عصبانیت پرسید در حالی که فاصله را به خاطر غرش تهدید امیز هری حفظ میکرد  " چی باعث شده چنین حرفی بزنی ، این که میتونی بری ؟ " لحنش نزدیک به فریاد بود ولی زهر چشمی که ادوارد گرفته بود حداقل تا صبح  گرگ ها را دور نگه میداشت.

گرگ پیر سر تکان داد، حالتش ارام بود ،بیشتر متفکر، دست هایش به پشت کمرش رفت و در هم قلاب شد ،کنجکاو بود کدام یک از سه گرگ تا این حد برای داشتن پسر حریص است و از انجام هیچ کاری اعبایی ندارد حتی اگر آن کار فریب دادن باشد  " شبیه یک قول به نظر میاد " او به ادوارد و بعد الکس نگاه کرد اخمی از روی دقت ابرو هایی کلفت مرد را گره زده بود و چشم هایش روی هری که چهره ای خشک و بی حس داشت متوقف شد  " و کی قراره راس رو بکشه؟ کی چنین قولی بهت داده " انگار داشت نوه اش را مسخره میکرد. پیشکش کردن یک گرگ برای داشتن یک پسر ، او دوباره به پسر جوان خیره شد بعد از نگاهی پر از سرزنش به هری، احتمال میداد کسی که با فریب و دروغ لویی را به کوهستانی پر از گرگ کشانده باشد او باشد .

لویی با حالت آسیب دیده اش وقتی سرش پایین بود و به خاطر احمق بودن خودش را سرزنش میکرد به ادوارد نگاه کرد.
کاملا بی اختیار، توقع نداشت گرگ به او دروغ بگوید، گول خورده بود و حالا هیچ راه فراری نداشت، در کوهستان گرگ ها گیر افتاده بود بینی اش را بالا کشید اشکی در چشم هایش نبود ولی انگار بین برف رها شده بود سینه اش می سوخت و دردی از زخمی نامرئی به او آسیب میزد . دقیقا در مرکز سینه اش

گرگ رد نگاه لویی که بین دست های هری شکسته و غمگین ایستاده بود و معلوم بود فقط آن گرگ او را سر پا نگه داشته است دنبال و به ادوارد رسید. انتظار داشت هری گرگ بد ماجرا باشد که برای به دست آوردن پسر او را با وعده های دروغ به تله کشانده باشد با این که غافلگیر شده بود چیزی جز اخم در چهره اش نبود شاید فقط کمی نا امیدی چنین رفتاری را شایسته یکی از افراد خانواده اش نمی دید.

" فقط یه مدت کوتاه " با خودش تکرار کرد شاید هنوز آن قول اعتباری داشت، هر چند عمل کردن به ان غیر ممکن به نظر می رسید شاید ادوارد بر خلاف قوانین و تصورات همه حتی بر خلاف دستور آن گرگ میتوانست لویی را به خانه برگرداند لویی به خودش پوزخند زد و حقیقت مثل یک میخ در سینه اش فرو رفت.

" ما میتونیم بعدا راجع به این حرف بزنیم " هری کسی بود که از به دام افتادن لویی در کوه ها ناراحت نبود ،و این را حتی پنهان نمی کرد تنها نگرانی اش صحبت از به اشتراک گذاشتن لویی طبق قانون گرگ ها بین سه برادر بود که یقین داشت لویی با شنیدن آن وحشت می کند .
در بد ترین حالت احتمالا از حال میرفت،  ولی با شناختی که از پسر داشت سر سخت تر از این حرف ها بود که غش کند " این مسئله ای نیست که الان مهم باشه " با لحن محکمی برای ادامه جلسه و رد شدن از این حقیقت که لویی با فریب به قلمرو گرگ ها کشیده شده بود پا فشاری کرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now