seventy six

575 182 96
                                    













ادوارد ایستاد، احساس ناخوشایندی به سراغش امد ، مثل یخ قلبش را منجمد کرد، طوری که تپیدن را مثل حرکت یک تخته سنگ دردناک میکرد, او به اسمان تیره بالای سرش نگاه کرد که با ابر ها پوشیده شده بود و همان لحظه اسمان شروع به گریستن کرد قطره سردی روی صورتش افتاد پلک هایش لرزید و ادوارد با حس سرما روی پوست گر گرفته اش پلک زد ، بی تاب، مطمئن بود اتفاقی افتاده قلبش بی قراری میکرد نگاهش را از اسمان گرفت و تند تر از قبل شروع به دویدن کرد حالا از جنگل دور شده بود جنگلی که تا فردا چیزی از ان باقی نمی ماند .

***

لویی می لرزید ، صحنه افتادن ان سنگ و چشمهای هری که به او زل زده بود از ذهنش پاک نمی شد .مثل یک خداحافظی دردناک بود ولی بد ار از همه رضایتی بود که در نگاه او بود اگر چه هنوز ترس را در چشم های هری به یاد داشت انگار از این که او را نجات داده با وجود این که بین زندگی خودش و او انتخاب کرده بود راضی بود و این لویی را بیشتر ناراحت میکرد

توسط گرگینه های راس به مکان نا معلومی برده شده بود و هیچ کدام به التماس هایش برای نجات هری جواب ندادند

"خواهش می کنم، التماس میکنم کمکش کنین "
لویی صدای خودش را در گوش هایش شنید چشمهای قرمز اش را محکم بست شاید ان لحظه شوم از جلوی چشمش پاک شود ولی امکان نداشت انگار ان لحظات روی دور تکرار بودند

" شاید زنده باشه خواهش می کنم " به یاد اورد که چه طور التماس کرده بود نه برای خودش، برای هری

هق هقش را با نفسی در گلو خفه کرد .
سردش بود این غم مانند باری سنگین به قلبش نشسته بود مثل برف ، و گرما همراه با هری رفته بود ، و ترس و سرما به وجودش نشسته بود .

" میتونستم توی خواب بکشمت "



لویی با شنیدن صدای مردی از دنیای تاریکی که در ان فرو رفته بود خارج شد خود را در بین درخت های سوخته ای دید که فقط تنه ای سیاه و پوسیده و شکسته از انها باقی مانده بود . درون یک گودال بزرگ


نگاه مرددش به مردی افتاد که پشت به او کمی دور تر دکمه های پیراهن سیاهش را می بست چهار شانه ، قد بلند ،با موهای کوتاه به رنگ بلوند تیره

ناخواسته تصویر گرگ طلایی رنگی در خیالش نقش بست او تا به حال چهره انسانی راس را ندیده بود ،هرگز ، قاتلش را با چشمهای سبز و خز روشن می شناخت

لویی تازه داشت مقعیتش را درک میکرد انگار تا الان در خواب بوده نگاهش به زمین برگشت و ذهنش را کند و کاو کرد ، تصاویر به شکل مه الودی از جلوی چشمش گذشت ، گرگ ها بعد از افتادن تخته سنگ او را که مثل یک ماهی مرده بی حال و شوکه بود گرفتند و تازه زمانی شروع به دست و پا زدن و التماس و فریاد کرد که روی پشت یکی از گرگ ها بود و حرکت سر هری که از زیر سنگ بزرگ بیرون بود دید و حالا این جا بود شاید در اخرین نقطه زندگی ، تنها ، بی کس و ترسیده ، زانوهایش را خم و دست های کثیف و زخمی اش را از حس سرما جلوی سینه قلاب کرد ،

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang