104

228 87 27
                                    

جز صدای نفس های تند، سکوت مطلق بود، لویی به مردی که روی تخته سنگ ایستاده بود نگاه کرد، با کمی دقت دید که رد نگاه اکثر افراد چه گرگ و چه انسان به او ختم می شود و چندین گرگ پشت سرش آماده حمله بودند، یک مرد قد بلند، چهار شانه با موهایی تا روی سینه، صورتش بر افروخته و هر دو دستش مشت شده بود .
ناخوآگاه باعث می شد لرزی به کمرت بنشیند

کال با دیدن نگاه خیره آلفا و گرگ هایی که فقط منتظر یک کلمه پشت او ایستاده بودند غرشی ناراضی کرد و از روی ادوارد با بی میلی بلند شد،  نمیخواست چنین فرصتی را از دست بدهد ،ولی در خود قدرت جنگیدن با آلفای سر دسته را نمی دید حتی اگر آن گرگ از او پیر تر بود.
جنگیدن با آلفا فقط دو گزینه داشت، پیروزی یا مرگ .اگر گرگی حس میکرد از آلفای سردسته قوی تر است آلفای بزرگ را به جنگ می طلبید،اگر آلفا سر دسته را می کشت عنوان و جایگاه و امگای گرگ مطعلق به گرگ قوی ار می شد ،ولی اگر می باخت آلفا گرگ گستاخ را می کشت و مقابل همه گوشتش را می خورد .

او بلافاصله تغییر شکل داد و هر چند خشمگین ولی مشتش را به نشانه احترام و تسلیم روی قلبش گذاشت و گردنش به همراه خم شد .

کسی حق نداشت از دستور آلفا سر پیچی کند .

لویی به هری نگاه کرد، معنی هیچ کدام از این کار ها را نمی دانست، گرگ سفید با نگاهی که به پدرش دوخته بود کار کال را تکرار و بعد از تغییر شکل مشتش را روی قلبش گذاشت سرش را کمی خم کرد و انگار منتظر ایستاده بود و کمی نگران است
ولی منتظر چه ؟

با دیدن نگاه های نگران که بین گرگ مسن تر و ادوارد که حالا از زمین بلند و روی چهار پنجه اش ایستاده بود نوسان داشت، لویی فهمید چیزی درست نیست .

هری با نگرانی به برادرش نگاه کرد و لویی نجوا های آرامی از الکس که پشت سرش ایستاده بود شنید .
"

آلفا با قدم های محکم از تخته سنگ خاکستری پایین آمد و مقابل پسر ارشدش ایستاد " ادوارد " مرد مسن تر اخطار داد غرشش روی پسر جوان بی تاثیر بود .

ادوارد همچنان با گستاخی و سر سخت حتی با وجود زخم های تازه و خونی که داشت زیر بدنش یک گودال درست میکرد ایستاده بود و از فرمان پدر سر باز می زد ، او زمزمه های الکس و نگاه تند هری را نادیده گرفت .
فقط برای این که برتری خود را نشان دهد .
این که تحت کنترل هیچ کس نیست حتی اگر به زور روی پاهایش ایستاده باشد .

لویی تنش بین دو مرد را حس میکرد, ولی چرا ادوارد مقاومت میکرد .

الفا غرید همان طور که به سمت دشمنش غرش میکند. بی توجه به ناله جفتش " همین الان از زیر اون پوست لعنتی میای بیرون وگرنه سانت به سانتش رو با دست های خودم پاره میکنم و میکشمت بیرون " و گذاشت بوی نفرت به مشام آلفای جوان تر که هنوز در حالت گرگ بود برسد با تمام عصبانیتش در دور ترین جای قلبش نمیخواست و نمی توانست به توله گرگ آسیب بزند . این گزینه ای بود که به اجبار انتخابش میکرد .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now