NINETY eight

392 145 73
                                    

H
Vanilla & coffee
Love making Bitter & sweet
L

باد بین شعله های آتش می چرخید ، صدای دندان هایی که با خشم به هم برخورد میکرد برای لویی مثل دندان قروچه بود ، غرش ها سکوت رو می شکست ،نفس لویی با هر صدا در سینه اش حبس می شد وقتی سکوت با کلمات کوتاهی که از کنجکلوی درباره این که اسمش چیست، از کجا آمده، یا چرا این جاست یا نفرت گرگ ها نسبت به او و صحت این که یکی از گرگ های جنوب کوهستان را کشته است یا نه می شکست ،  کسانی بین جمعیت نجوا میکردند،  کلماتی که به لویی آسیب میزد تصور آن چه می گفتند ترسناک بود  ، شکسته شدن شاخه یا حرکت برگ ها روی زمین. همه صدا ها ، قلبش جایی در اعماق سینه اش به تپیدن ادامه میداد با تمام این ترس ها .
لویی فقط میخواست شب تموم بشه، و صدای غرش ها رو نشنوه .

لویی در مرکز دایره بزرگی از گرگ ها ایستاده بود مرد های مسن تر در رو و اطراف تخته سنگی که گرگی همراه یک زن خشن و ساکت نشسته و با چشم هایش همه را زیر نظر داشت جمع شده بودند و این باعث می شد لویی حس یک گناهکار را داشته باشد کسی که آماده مجازات است .و کلمات و زمزمه ها این حس رو بد تر میکرد به نحوی که حتی دست های گرم و بازو های قوی گرگی که پشت او ایستاده بود هم کمکی به لرزش بدنش نمی کرد.

" قاتل گرگ " این جمله بین زمزمه ها تکرار میشد با لحن خصمانه گرگ ها در آن تاریکی و سوزی که از سرمای کوهستان بود فکر کردن به معنی آن دردناک تر و ترسناک تر از ان چه بود می شد
"قاتل گرگ " گفت و گوهایی درباره کار هایی که باید با او برای مجازاتش میکردند سخت بود به زمزمه هایی درباره مرگ خودش از زبان صد ها غریبه گوش میداد ." قاتل گرگ "

ادوارد نگاه سرد و سختش رو از لویی دریغ میکرد آن گرگ به محکمی کوه ایستاده بود  در حالی که چشم های سبز هری به ندرت از لویی که مقابل سینه الکس ایستاده بود جدا می شد .نگران و همیشه هشیار .

گرگی با موهای سیاه هم رنگ شب کنار کال ایستاد بازو هاش قوی به نظر میرسیدند و رد زخم ها چهره اش را خشن تر جلوه میداد رد های تازه و کهنه که روی سینه اکثر مرد های جمع بود از گرگ هایی که در دل کوه وحشی و ازاد زندگی میکردند توقع دیگری نمی شد داشت " مهم نیست که الان این جاست و حتی دلیلش هم مهم نیست باید تصمیم بگیریم که باهاش چیکار کنیم " انگار در مورد یک سنگ حرف میزد ، یا خزه ای در کف رودخانه ، کاملا بی ارزش حتی از سفت انسان یا یک موجود زنده استفاده نمی کرد .کسی که حتی نگاهی به لویی که ناباورانه اخم کرده بود نمی انداخت .

مرد دیگری که سمت راست کال بود ادامه داد بلند و واضح با همان نگاه مرگبار و کینه خفته در صدایش " حالا که پسر های تو اونو به قلمرو ما آوردن و راه رو شناخته و مارو دیده نمیتونیم اجازه بدیم بره حداقل نه زنده " همهمه موافقت امیز به پا شد، که لرزی به بدن پسر جوان انداخت سرمایی ناشناخته پاهایش را سست کرد و این الکس بود که دست هایش را روی سینه او محکم و پسر را نگه داشت  تردیدی در کلماتشان نبود مرد در انتهای جمله به لویی خیره شد و نگاهش پوست پسر را سوزاند،
سرد و آتشین. 

North star  (l.s) by  azadHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin